همه ظرفهای قدیمی،قابلمه،ماهیتابه و بشقابهای قدیمی را دور انداخته بودند،آنهایی که خریدار داشت نصیب خریداران آهن قراضه شد،بقیه هم سر از سطل آشغال درآورد.ولی از بین این همه وسایل،یک ماهیتابه رویی قدیمی که دسته اش شکسته بود و کناره هایش در طول زمان سیاه شده بود،هنوز مهمان آشپزخانه بود.
و جعفر از همه چیز میتوانست دل بکند بجز همین،همین ماهیتابه سیاه و کج و معوج که همسن خودش بود،کاربرد ماهیتابه برایش فقط نیمرو بود و بس،و تنها نیمرویی که به دلش میچسپید فقط داخل همین ماهیتابه بود.
نیمرویی که طعم و لذت کودکی را برایش داشت وقتی کم روغن میریخت و ته آن مثل ذغال میشد و با قاشق به جانش می افتاد که ته دیگهای سوخته و طلایی را از ته آن بکند و خش خشی که روی اعصاب همه بود،آخر کارهم دوست داشت با زور تمام نانش را ته ظرف که هنوز روغنی بود بمالد که سیاه سیاه شود.
نه اینکه از روی نداری این کارها را بکند،همه چیز داشت،دو دهنه مغازه در حجره فرش فروشها داشت،خودش و زن و پسرهایش هرکدام یک ماشین داشتند و چندین باغ و زمین که اطراف شهر بود،اگر از همین امروز هم کار نمیکرد سالهای سال داشت که بخورد ولی نیمروی کم روغن هنوز برایش چیز دیگری بود.
اولین باری که یادش می آمد کسی تکه نانی در ظرف خالی نیمرو چرخانده باشد مادرش بود،وقتی که هنوز خیلی کوچک بود که دنیا را بفهمد،مادرش برایش در همین ماهیتابه نیمرو درست میکرد و همیشه نان خالیش را در کنار ظرف میچرخاند تا جعفر گشنه نماند.
ولی مادرش هم مثل همان ماهیتابه بود،دیگر دست و پایی برایش نمانده بود،نه راه میرفت و نه کسی را میشناخت،ولی هنوز آن عادتش را فراموش نکرده بود،هر وقت جعفر نیمرویی درست میکرد،کشان کشان خودش را میرساند و لقمه لقمه در دهان جعفر میگذاشت و در آخر تکه نانی در ظرف میچرخاند.
تا به لقمه آخر میرسید میگفت " تو دیگه هستی با اون سبیل درازت مثل دزد سرگردنه هستی،از جلوی چشمام دور شو".
ولی این چند مدت دیگر برایش فرق داشت دیگر نه هوس نمیرو میکرد و نه دیگر مادری داشت که کنارش بشیند،مادرش دوازده روز بود که زیر چند خروار خاک به خواب رفته بود،آخر سر تصمیش را گرفت و وقتی امروز صبح از خانه بیرون میرفت،ماهیتابه با خودش برد و در جوب سر خیابان انداخت.