ساعت شش و چهل پنج دقیقه صبح بود و صدای زنگ تمام اتاق رو پر کرده بود،سرش هنوز زیر پتو بود و فقط دستهایش را دراز کرد تا صدای ساعت را قطع کند.صدای زنگ ساعت هر روز برایش گوشخراش تر میشد انگار قسمتی از بدنش را با اره میبریدند.
هر روز زندگیش همین بود،ساعت کوک میکرد یا نمیکرد فرقی نداشت،ساعت شش و چهل پنج دقیقه بیدار بود،روز تعطیل یا کاری فرقی نداشت باز ساعت یک ربع به هفت بیدار بود،
هنوز خواب از سرش نپریده بود که هزار فکر و خیال از گذشته به سرش حمل میکرد،خاطراتی از جنس زندگی از دست رفته،از زندگی که دوست داشت داشته باشد ولی فقط در فکرو خیالش بود،فکر و خیالی که دوست داشت به گذشته برگردد،گذشته ای که هیچ وقت بخاطر نداشت،همیشه دوست داشت به چند سال قبل برگردد،الان دوست داشت به سه سال قبل برگردد و سه سال قبل دوست داشت به سه سال قبلترش برگردد،خودش هم نمیدانست چه میخواهد فقط دوست داشت اینجا نباشد.
شایدهم دوست داشت به گذشته برگردد به دورانی که جوانتر بود،کمتر مسئولیت داشت،سرحالتر بود دوستان بیشتری داشت،همان دورانی که از شب تا صبح پلی استیشن و ورق بازی میکرد همان دورانی که هیچ چیزی در دنیا آنقدر برایش مهم نبود.
قبلترها هر چیزی که رنگ وبوی گذشته را میداداز بین میبرد یکبار تمام عکسهای خودش را سوزانده بود ولی بازهم تصاویر آن عکسها در ذهنش ثبت شده بود چندین بار شغل و خانه اش را عوض کرده بود و تصاویر و خاطرات دست بردار نبودند.
طوری به گذشته فکر میکرد انگار همین امروز و دیروز بوده است نه انگار ده سال یا بیست سال گذشته است انقدر خاطرات را مرور کرده بود که تمام جزئیات آن را از حفظ داشت.
دوست داشت برگردد به گذشته و به خودش بگوید امید داشته باش،مهم نیست همه چیز درست میشود فقط به جلو برو،ولی نمیدانست به کجا برود حتی اگر این رویایش به حقیقت تبدیل میشد باز نمیتوانست به خودش بگوید چه کاری انجام دهد.
روانشناسش گفته بود تو فقط همین امروز را داری روی امروز تمرکز کن،و یک کش دور مچش بسته بود که هر از گاهی انرا میکشید و میگفت تو فقط همین امروز را داری مهم نیست چه اتفاقی افتاده است مهم نیست گذشته چه بوده است گذشته گذشته است.پس زمینه گوشیش امروز را دریاب بود،روی دیوار اتاقش دم را غنیمت شمار بود.
ولی هرچقدر بیشتر این کارها را میکرد کمتر باورش میکرد و باورش برایش سختتر میشد.تمام زندگیش رنگ وبوی گذشته گرفته بود مثل قرص نفتالین که در زندگیش گذاشته باشند،بوی نم خورده گرفته بود.
بعضی وقتها فکر میکرد زندگیش مثل فیلم سینمایی شده است که در یک روز ضبط شده است و هزاران بار تکرار شده است مثل همان نوارهای ویدیویی که قدیم داشت،بعضی جاها نوار بریده بود بعضی جاها صدا نداشت و هر بار که لنزش کثیف میشد حتی همان گذشته را بی رغبتر و تیره تر میدید.بعضی موقعها قسمتهای را جلو میزد ولی فقط اتفاقات را با دور تند میدید هیچ چیزی را نمیتوانست تغییر بدهد.
هر روز سرصبح بیدار بود ولی نمیتوانست از رختخواب بیرون بیاید خوابیدن برایش سخت بود و از آن سخت تر از رختخواب بیرون آمدن بود،هر روز عصر لب ساحل میرفت تا با موج دریا آرام بگیرد ولی هر وقت موجی به ساحل میخورد،خاطرات اوهم فوران میکرد و دوباره امانش را میبرید،دوست داشت همه چیز را رها کند،خانه زندگی و شغلش را ترک کند،دوست داشت طور دیگری زندگی کند ولی حتی نمیدانست چگونه زندگی کند.
خواب و بیداری برایش برابر بود حتی خوابهایش هم رنگ و بوی گذشته میداد،هنوز در همان خانه قدیمی بود،همان حوض وسط حیاط که پرازماهیهای گلی بودند و دور تا دورش درخت انار،خرمالو و نارنج بود،هنوز آشپزخانه و حمام همان کنج حیاط بودند و مادرش در حیاط نشسته بود و با تسبیح ذکر میگفت.
وقتی اولین بار کارما به گوشش خورده بود فکر میکرد دارد تقاص زندگی گذشته را پس میدهد،زندگی که حتی یادش نمی آمد چه کرده است،به چه کسی ظلم کرده است که الان باید تقاصش را پس بدهد،در صحرای سوزان بوده است یا در کاخ سلطنتی بوده است فرقی برایش نداشت مهم این بود که الان دارد تقاص چیزی را پس میدهد که خودش هم نمیداند.
تمام زندگیش این شده بود که صبح بلند شود یک روز در میان اصلاح کند،دوش بگیرد سر کار برود و بعدازظهر بخوابد و دوباره منتظر باشد شب بشود و هر روز همین را تکرار کند الان هفده سال و سه ماه بود که کارش همین بود و میترسید که تا آخر عمر هم همین باشد.
شاید محکوم شده بود محکوم به زندگی در گذشته،دوست داشت فریاد بزند ولی میترسید،میترسید از اینکه محکومیتش را بیشتر بکنند.شاید هم زندانی بود که به این جزیره تبعید شده بود،زندانی در قفس دنیا و در زیر نامه محکومیتش امضا شده بود محکوم به زندگی