هوا کاملا تاریک شده بود و سوز سرما همه جا را صاحب شده بود و چراغ ماشین ها و تابلوهای چشمک زن مغازه ها همه جا را نورانی کرده بود.خیابانها حسابی شلوغ بود و هر از چندگاهی صدای بوق ماشینی می آمد.دو مرد با لباس کارهای کهنه ای که پر از لکه های رنگ بود با گامهای بلند مشغول حرکت از بین جمعیت بودند.
مرد اولی رو به دومی کرد و گفت "بنظرت وایسیم یک کیک و نوشابه بزنیم،توی این سرمای تگری خیلی حال میده"
مرد دومی شانه هایش را بالا انداخت و گفت"نوچ الان فقط چایی میچسپه،اونم پاهاتو دراز کرده باشی و فقط کنترل تلویزیون زیر دستت باشه و هی کانال عوض کنی"
مرد اولی گفت " اما من هم ضعفم زده هم دلم کشیده،وایسا باهم بزنیم ،اصلا مهمون من،خوبه؟"
مرد دومی چشمانش را بست و پک عمیقی به سیگار زد و ته سیگار را روی زمین انداخت و با پایش خاموش کرد و گفت "اتوبوس خط واحد داره میاد دیگه حال ندارم ده دقیقه وایسم تا بعدیش بیاد،میخوام زودتر برسم خونه"
بعد از کمی مکث و تعلل هر کدام بسمت کار خودشان رفتند،مرد دومی وقتی دید اتوبوس در ایستگاه هست،میخواست سریع از خیابان فرعی رد بشود و به ایستگاه برسد که دیگر نفهمید چه اتفاقی افتاد،فقط فهمید آسمان و خیابان دور سرش میچرخند و تمام بدنش درد میکند و یک دفعه دید دارد به آسمان نگاه میکند.
انگار وقتی از خیابان میخواست رد بشود یک ماشین به او زده بود و ماشین زیرپای راننده خاموش شده بود و هرچقدر میخواست استارت بزند ماشین روشن نمیشد،بالاخره مردم جمع شدند و به آمبولانس زنگ زدند.
بعد از نیم ساعتی به بیمارستان رسیدند و یکساعتی هم آنجا معطل شدند تا بالاخره مشخصی شد شانه و مچ پایش شکسته است و قرار بر این شد که بعد از دوازده شب چیزی نخورد تا فردا صبح به اتاق عمل برود.
همینطور که داشت سقف بیمارستان را نگاه میکرد به ساعت نگاه کرد،هنوز ساعت ده نشده بود و با خودش میگفت " ایکاش مانده بودم و آن نوشابه را خورده بودم"