itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

کابوس

چشمانش را باز کرد،صدای آهنگ ملایمی می آمد،صدای تیتراژ پایان فیلم بود،باز جلوی تلویزیون خوابش برده بود،یادش نمی آمد کجای فیلم خوابش برده بود فقط یادش می آمد چشمانش را بسته بود،نفس عمیقی کشیده بود و دیگر هیچ چیزی به خاطرش نمی آمد.

صدای زنگ در آمد و یک دفعه تمام خاطراتش مثل فیلم سینمایی جلوی چشمش آمد،باخودش گفت چرا یک صدای زنگ باید این همه خاطرات را زنده کند.صدای زنگ دوباره به صدا درآمد و همراه آن با چیزی فلزی مثل کلید کسی به در میزد.گلویش کمی خشک شده بود دوست داشت اول کمی آب خنک بخورد و بعد در را باز کند ولی انگار کسی که پشت در بود خیلی عجله داشت.

یک دفعه خودش را توی آیینه قدی کنار در دید هیچ چیزی به تن نداشت لخت مادرزاد بود،دوروبرش را نگاه کرد یادش نمی آمد چرا لباسهایش را در آورده است.لباسهایش را دید که روی مبل افتاده است،سریع میخواست لباسهایش را تن کند ولی پاهایش قفل شده بود،احساس سنگینی میکرد نمیتوانست قدم از قدم بردارد،دوباره صدای زنگ آمد و پشت سر آن صدای ضربه آمد.میخواست بگوید کمی صبر کن،الان میام ولی زبانش بند آمده،به فاصله یک متری در بود ولی نمیتوانست نه تکانی بخورد و نه حرفی بزند.

صدای پای کسی می آمد که به در نزدیک میشد و کلید را در قفل در انداخت تا در را باز کند،میخواست سریع پشت در بپرد و نگذارد کسی وارد شود ولی نمیتوانست،نفسش بند آمده بود و در داشت نمیه باز میشد که از ترس چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و یک دفعه از خواب پرید.

باز کابوس میدید،همان کابوس همیشگی،دوروبرش را دید که تاریک تاریک بود و فقط صدای خروپف مادرش بود که  می آمد،احساس میکرد خنجری وارد گلو و شکمش شده است تمام بدنش درد میکرد،بلند شد بسمت آشپزخانه رفت و کمی آب خورد و یک لیوان پر کرد و به اتاقش برد و بالای سرش گذاشت و دوباره دراز کشید تا خوابش ببرد.

داستانرویاوحشتخوابکابوس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید