itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

کفتر جلد خانه

از قدیم کفتر جلد خانه بود،هر کجا میرفت زود به خانه برمیگشت.از همان بچگی به مادرش چسپیده بود،و لقبی که بین بچه ها داشت بچه ننه بود،نه او و نه مادرش طاقت دوری هم را نداشتند.حتی یادش نمی آمد تا قبل از هیجده سالگی یک شب خارج از خانه خوابیده باشد.همه هم سن و سالهایش اردو رفته بودند خانه دوستانشان تا صبح درس خوانده بودند بازی کرده بودند ولی برای او زمان برگشت به خانه هشت و نیم شب بود،همیشه قبل از آن در خانه بود.

اما موقعی هیجده ساله شد ودیپلمش را گرفته بود دیگر شرایط فرق میکرد دانشگاه قبول شده بود و به ناچار باید جدا میشد ولی هنوز ترم دوم رو تمام نکرده بود که تحملش تمام شد،اشک و گریه مادرش از پشت تلفن دلش را میلرزاند و بیماری همزمان مادرش نقطه آخر و تیر خلاصی بود که بر دانشگاه زد و تحصیل را نیمه کار رها کرد،چندسالی کار آزاد داشت ولی پایان خدمتش را نیاز داشت و باز به ناچار قصد رفتن کرد.

وقتی برای اولین بار با صورت تکیده و چهره آفتاب سوخته برگشت مادرش قسمش داد که دیگر نرود و خدمت را نیمه کار رها کرد،به هر زوری بود کاری دست و پا کرد و ازدواج کرد ولی ازدواج هم برایش نتیجه ای نداشت و دوباره برگشت خانه.

تمام دنیایشان شده بود همان خانه کلنگی و همدیگری که تحمل جدایی نداشتند،قرار بود وکیل شود تا بتواند حق و ارث و میراث ضایع شده را پس بگیرد ولی الان وردست استاد هاشم شده بود که آچار به دستش میداد.

تنها دلخوشیش یادآوری روزگار گذشته بود یادش می آمد تنها جایی که توانسته موفق شود و همه انگشت به دهان بمانند موقعی بود که بازی قارچ خور را بازی میکرد  و یک ضرب تا آخرین مرحله میرفت هیچکسی در محله شان نبود که بتواند چنین کاری کند و این اولین موفقیت و آخرین موفقیتش بود و بعد از آن شکست پشت سرهم بود که نصیبش میشد.

عصر که از سرکار برمیگشت یک پاکت سیگار میگرفت و روی چمن های بلوار کنار خانه شان دراز میکشید و سیگار را با سیگار بعدی روشن میکرد تا کل پاکت تمام شود و مدام به این فکر میکرد کجای کار را اشتباه کرده است کجای مسیر را اشتباه رفته است و هربار تنها نتیجه ای که میگرفت این بود که سیگارش تمام شده است و باید به خانه برگردد.

دوست داشت برگردد به همان سالهای که پدرش شبهای تابستان چغور پغور میگرفت و زیر درخت نارنج وسط حیاطشان زیلو پهن میکردند و از عطر بهار نارنج سرمست میشدند،برگردد به همان روزگاری که مانع شود تا بردارش خانه را به رهن بانک بگذارد،برگردد به همان روزگاری که تنها ترسش این بود که سرصبح دیر از خواب بیدار شود و از مدرسه جابماند.

دوست داشت یکبار دیگر در پاییز،پاهایش را ور آفتاب بگذارد یک چرت بعد از ناهار بزند،زیر باران بدود،ساز دهنیش را بردارد و آنقدر بزند که نفس بیوفتد.ولی حیف که زندگی دیگر برایش طعم و لذتی نداشت،هر بار که میخواست قدمی بردارد مثل این بود که بدنش را زنجیر کرده اند،انگار بختک به جانش افتاده بود انگار طلسمش کرده بودند،هرچه اسفند دود میکرد استخاره میگرفت ولی بازهم فایده ای نداشت.

چندباری تصمیم گرفته بود که همه چیز را تمام کند و با چند بسته قرص آرام بخش خودش را راحت کند ولی وقتی به این فکر میکرد که بعد از او،چه بلای سر مادرش می آید،همان جا از ترس میخکوب میشد.تنها دلخوشیش همان سیگار بود که امروز بخاطر همان حساب دفتریش پر شده بود.

بین زمین و آسمان معلق مانده بود.

نه جرات زندگی کردن را داشت و نه جرات مردن را.

داستانمادرافسردگیترسگذشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید