Mahsa Nazeri
Mahsa Nazeri
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

آینه (روز نوشت)

میدونی آینه، مثل یه قاضی‌ بی‌رحم، آدم رو محکوم می‌کنه. چهره‌ام که روزی از شادی می‌درخشید، حالا پر از سایه‌های تردید شده.

نگاهم توی عمق چشمام گم ‌شده، تبدیل به جایی شده که ترس از قضاوت و طرد شدن توش ریشه دوانده.

موهای بلندم که زمانی افتخارم بود، حالا پناه گاهی برای پنهون کردن گونه‌های سرخ‌شده از اشک و خجالتم شده.

یادم میاد یه روزی توی دنیای خودم سرگرم خلق رویاهای رنگارنگ بودم، دنیایی که در اون، زیبایی به معنای پذیرش تفاوت‌ها و عشق ورزیدن به خودمون بود اما جامعه، با استانداردای دروغین و اشتباهش مثل زنجیر آدمو به بند می کشه و بعد دوباره به دنیای واقعی برمیگردونه. دنیایی که ارزش انسان فقط به زیبایی پوستی بی‌عیب و اندامی باریک محدود شده.

توی اتاقم، محاصره شدم توسط دیوارهایی از بتن و دریایی از نور آبی که از صفحه گوشیم ساطع می‌شه. هر اسکرول، هر لایک، هر کامنت، قطره‌ایه که منو تو اقیانوس ناامیدی غرق می‌کنه.

اینجا همه چی فیک و ساختگیه. پس چرا من دارم خودم رو با اینها مقایسه می‌کنم؟

چرا هر نگاهی که بهم دوخته می‌شه، شبیه تیغه‌ایه که روی قلبم فرود میاد. زمزمه‌های پشت سرم، تکه‌تکه‌ام می‌کنه.

چقدر چاق شده! این جمله ها، مثل بذرهایی ته ذهنم کاشته می‌شن و روز به روز ریشه دار می شن.

این مدلی نیستم، من آدم این حرف ها و فکرا نیستم، این من نیستم...

این تکرار مداوم توی ذهنم، مثل یک نوار شکسته اش. می‌دونم که دنباله‌روی از این الگوهای دست‌نیافتنی، منو از خودم دور می‌کنه. اما انگار نیرویی قدرتمندتر از خودم، منو به سمتشون می‌کشه. جسمم زندان روحم شده. اضافه وزنی که حاصل مبازره با بحرانی بزرگ توی زندگیم بوده حالا بزرگ‌ترین دشمن شده.

لبخندی زدم و گفتم: نگران نباش آقای بهمنی مشاور خیلی خوبیه. همه این حرفاتو راحت و فقط به خودش بگو. اون اتاق امن ترین اتاق توی دنیاس.

چند سالی هست که آقای بهمنی رو میشناسم. همیشه هم سر ساعت میام چون نه حوصله نشستن و انتظار رو دارم و نه حوصله خدایی نکرده صحبت با کسی. اما اینبار حدود یکساعت زودتر رسیدم و ..... بله دختری که قبل من جلسه داشت، دل پری داشت و گویا منم با مشاورش اشتباه گرفته بود. اما خب حرفاش کم بی راه نبود.

من نمی‌خوام مثل اون باشم،من خودم رو دوست دارم. این جمله ها رو منم هزار بار تو ذهنم تکرار کرده بودم، اما هر بار جامعه و خانواده دلیلی بودن که کلماتم تو گلوم حبس می‌شد.

تو رویاهام، پرنده‌ایم که از قفس تن رها شده و در آسمون آزادانه پرواز می‌کنم. موهام بال‌هایی هستن که منو به سوی اوج می‌برن. اونجا نیازی به تأیید دیگران ندارم. خودم برای خودم کافیم.

آینه، من رو هم محکوم می‌کرد. میدونی این روزا آینه، مثل یه قاضی‌ بی‌رحم، همه رو محکوم می‌کنه.



داستانداستانکروزنوشتهنوشتنیادداشت روزانه
Producer of Graphic Content - BA in Business Administration
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید