ویرگول
ورودثبت نام
Nadem.marzieh
Nadem.marziehمن یک نویسنده و محققم.یادداشت و داستان‌های تخیل‌گونه هم می‌نویسم. در کنار همه این‌ها یک ثبت‌کننده مردم‌نگاری هم هستم. در داستانم از چیزهای عجیب و خیالی می‌نویسم.
Nadem.marzieh
Nadem.marzieh
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

سوگ در فقدانی خون‌آلود

دیشب دور و برِ ساعتِ دوازده شب بود که با صدایِ جیغی از خواب بیدار شدم. اولش خیلی ترسیدم. صدایِ قلبم را در گوش‌هایم می‌شنیدم. احساسِ کسی را داشتم که قلبش از سینه بیرون زده و جلویِ گوشش تِپ‌تِپ صدا می‌کند. وسطِ پیشانی‌ام شروع کرد به نبض زدن.

هروقت که یک‌دفعه از خواب بپرم، سرم شروع می‌کند به درد گرفتن. حرکتش مانند یک نقطه است که بالا و پایین می‌رود؛ گاهی هم انگار کِرمی در فرق سرم می‌خزد و با بدنش در سرم می‌کوبد.

من روی تشک، در خانه مادرم خوابیده بودم. پتویی که گل‌هایش، رنگش مانندِ شاتوت بود، کنار زدم و نشستم. خواهرم لب پنجره ایستاده بود. اما من هنوز در تشکم هاج و واج نشسته بودم. صدای ضجه‌هایی را می‌شنیدم که از پشت شیشه‌ چهارگوش می‌آمد. می‌دانستم صدای ضجه و ناله‌ها برای یک نفر نیست و زن‌های مختلفی صدای‌شان از کوچه شنیده می‌شد.

صدای همهمه می‌آمد. صدای «وای‌وای» بلندی به گوشم می‌رسید که از همه صداها بلندتر بود. شاید همان لحظه که صدا در لالۀ گوشم می‌پیچید، با دست بر سرِ خودش هم می‌کوبید. صدای لرزشِ صدایش را می‌شنیدم. وقتی کسی ناراحتیِ عمیقی دارد از ته حنجره‌اش، همه صدایش را بیرون می‌دهد. شاید این‌‌گونه، اندکی تسکین بیابد.

با چشمان خوابالویم به قد ایستادۀ زهرا در پشت پنجره نگاه کردم و گفتم:« چی شده؟ چرا جیغ دارن می‌کشن؟»

خواهرم که پشتش به من بود، گفت:« فکر کنم پسره رو اعدامش کردن!»

همان لحظه یادِ پسری افتادم که ماجرایش را چند ماهِ پیش شنیده بودم. دو پسر جوان بیست و چند ساله با هم گلاویز شده بودند. یکی از انها گردنِ دیگری را بریده بود و با ضرباتِ چاقوی قصابی چهارده، پانزده ضربه به قفسه سینه و شکمش زده و او را کشته بود. می‌گفتند روده‌هایِ درازش از شکم، دهانِ گشادش را باز کرده بود.

همان روز دیده بودم که در کوچه حمامِ خون در جوی‌ها به راه افتاده. جوی‌ها رنگِ قرمزِ کبودی به خود گرفته بودند. اولش که سرخیِ جوی را دیده بودم؛ تصور کردم که سرِ گوسفندی را بریدند. هیچ تصورش را نمی‌کردم که سرِ یک مرد را بریده باشند. رنگِ آن در آبِ جوی داشت به سیاهی می‌زد. جوی‌ها رنگِ جدیدی به خود گرفته و قرمز شده بودند. خون حتی با آب هم پاک نمی‌شد.

همان شب بود که صدای ضجه‌ها را از ساختمان روبرویی شنیدم؛ صدا از خانۀ همان کسی می‌آمد که به قتل رسیده بود یا شاید بهتر باشد بگویم کشته شده.

تا چند روز تصویرِ آن دو پسر، انگار جلویِ چشمانم بودند:« پسری با چاقویِ قصابی در حالِ بُریدن.» درست است که آن‌ها را ندیدم، اما تصویرشان با قرمزی خون‌شان در ذهنم قاطی شده بودند. با خودم گفتم:« یعنی به این زودی اعدامش کردن! آخه فقط چند ماهه که گذشته.»

به این راحتی نمی‌شود فقدانِ کسی را فراموش کرد. اولش شاید نخواهی باور کنی؛ اما وقتی نگاه‌ها، چشم‌های قی گرفته، سفیدیِ چشمها و اشک‌های جمع شده در زیرِ چشم‌ها را ببینی؛ به یک چیز فکر می‌کنی:« کسی که باید باشد؛ اما دیگر نیست.» آن وقت است که شاید بر سر و سینه‌ات بکوبی. آن وقت است که از تهِ حنجره‌ات می‌خواهی داد بزنی. آن‌قدر بلند داد می‌زنی که فکر می‌کنی صدایت در گوش خودت شنیده نمی‌شود. خیلی طول می‌کشد تا حرف‌های عزابیننده، راست شود:« خدا بهت صبر بده.» همان اول، صبر نیست. ابتدا، گریه‌های مدام است. شاید نیمه‌های شب از خواب بیدار شود و یادِ فقدان بیفتد. یادِ خاطره‌ها، یاد همه آن لحظه‌های خوش و ناخوش. بدترین چیزی که آدم را می‌تواند داغان کند، همین است:« یادها و خاطره‌ها.»

تنها چیزی که می‌توند ساکت‌ترش کند، زمان است. زمانی که باید، سخت سپری شود. عمری باید از خاک بگذرد تا جوشش، سرد شود. فقط باید بگذرد تا صبر راهش را پیدا کند. دور و برِ ساعت هفتِ صبح بود که با صدایِ گریۀ پسربچه‌ای که پدرش را صدا می‌کرد از خواب پریدم. هیچ صدایی را نمی‌شنیدم؛ جز صدایِ همان کودک را. همان لحظه یاد ضجه‌های دیشب افتادم . به همین راحتی نمی‌شود تحمل کرد.

خوابقتلبی‌خوابیمرگ
۵
۰
Nadem.marzieh
Nadem.marzieh
من یک نویسنده و محققم.یادداشت و داستان‌های تخیل‌گونه هم می‌نویسم. در کنار همه این‌ها یک ثبت‌کننده مردم‌نگاری هم هستم. در داستانم از چیزهای عجیب و خیالی می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید