به مبل تکیه داده بودم. خوابم میآمد، اما دوست نداشتم بخوابم. ظهر هم پلکهایم میخواستند روی هم بیفتند. بعد از آنکه ناهارم را خوردم؛ یک چرت عصرگاهی میتوانست حالم را به جا بیاورد؛ اما باید مقالههایی را میخواندم و چند خط از کتابها را مطالعه میکردم. عجله داشتم برای فهمیدن. دانستنِ چیزهایی که نمیدانم.
حالا که فکرش را میکنم اصلا چرا باید بخوابم؟ همیشه کابوس به سراغم میآید. حتی یک لحظه دست از سرم برنمیدارد. بخوابم که آشفتهام کنند؟
گاهی اوقات هم خیال و واقعیت با هم قاطی میشوند. یک بار که نیمههایِ شب بیدار شدم نتوانستم تشخیص دهم آن چیزی که بالایِ سرم نشسته، کابوس است یا واقعیت؟ هنوز هم چهرهاش را به یاد دارم، خطوط پرچین و چروکِ صورتش را میتوانستم بشمارم. روی دستانش که زیرِ گلویم قرار داشت؛ خالکوبی سیاهی از یک مار نقاشی شده بود که دندانهایِ مثلثیاش را در دهانِ بازش میدیدم. میخواستم حرف بزنم؛ اما نمیتوانستم. نمیدانم چقدر طول کشید تا به جایِ شمایلش دود را دیدم! اما انگار دقیقهها برایم در آن تاریکی نمیگذشت. ساعت کِش آمده بود. وقتی که دود را دیدم، از جایم بلند شدم؛ به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب سرکشیدم.
پایِ راستم را رویِ زانویِ چپم میاندازم. گاهی اوقات در خوابهایِ شبانهام بیخوابی سراغم میآید؛ وقتی که فکرش را میکنم، تا به حال کاری برایش انجام ندادم. با خودم گفتم:« بیخوابی است دیگر؛ نمیتوانم کاریاش کنم.»
شاید هم بتوانم کاری کنم؛ اما فکرها و کابوسهایم نمیگذارند خوابِ راحتی داشته باشم. شاید هم آن کپسولهای بیضی که هم رنگ کاکائو هستند، دوایِ دردِ بیخوابیام باشند. همیشه تنبلی میکنم قرصی که دکتر برایم تجویز کرده بخورم. گاهی اوقات با خودم میگویم:« یک قرص چطور میتواند خونم را بیشتر کند!»
وقتی که مادرم از من میپرسد:« دخترم قرصت رو خوردی؟»
به او میگویم:«آره! خوردم.»
دروغ نمیگویم؛ فقط راستش را نمیخواهم بگویم. نمیخواهم بهخاطرِ نخوردنِ یک قرص آرامشش را به هم بزنم. روزِ قبل با یکی از دوستهایِ مجازیام که نامش«الهه» بود صحبت میکردم. در استوریاش تصویرِ تکههایِ برشخوردهی نارنجیِ پرتقالی در یک کاسۀ گردِ چینی دیدم؛ بالایش نوشته بود:« سالادِ مرکبات». آن را رویِ یک میزِ قهوهای گذاشته بود که سایه کتابی رویش قرار داشت. متوجه شدم او هم در خوردنِ قرصهایِ ویتامین تنبلی میکند. تصمیم گرفته بود در کاغذی کوچک نام قرصش را بنویسد و به درِ یخچالش بچسباند. این راهکار مثل یک یادآوری بود. یادداشتی رویِ یخچال هم میتوانست یادآوری برایم باشد.
ساعت پنج بود که پرتقالی از سبدِ سفیدِ میوهها برداشتم، پوست نارنجیاش را کندم؛ چند قاچش کردم؛ گلپر و نمک رویش پاشیدم و با چنگال در دهانم گذاشتم. اولین بار بود که پرتقالی با طعمِ گلپر میخوردم. دوست داشتم مزهاش را امتحان کنم. استوری که الهه گذاشته بود وسوسهام کرد تا طعم جدیدی را بچشم.
بعضی از اوقات فکر میکنم خوردنِ میوه وقتم را میگیرد؛تمامِ روز عجله دارم؛ میخواهم فهرستی که اول صبح مینویسم، همهشان را تا زمانِ خوابم انجام دهم. اما همیشه نمیتوانم عملیاش کنم.
وقتی که میخواهم به پهلوی راستم بخوابم و پتو را روی خودم بیندازم، یکی از دغدغههایم همین است. نصفههایِ شب هم این فکر بیدارم میکند.
وقتی در رختخوابم دراز کشیده بودم، داشتم به کلماتی که « سیلویا پلات» نوشته بود، فکر میکردم. دفتری کنار گذاشته بودم و جملاتش را مینوشتم. وقتی که کتاب را میخواندم، توانستم بفهمم چه چیزی در فکرش بود. در تمامِ جملاتش میخواست اوجِ ناامیدیاش را نشان دهد.
وقتی شعری را از او میخواندم میتوانستم در هر جمله و کلمهای یک چیز را پررنگ ببینم:« مرگ»
از متنش متأثر شده بودم. با خودم گفتم:« اگر در زمانه دیگری میزیست شاید خودش را نمیکشت.»
و بعد ایکاشهای زیادی را با خودم مرور کردم:« ایکاش میتوانست تلخی و خیانتِ همسرش را پشت سر بگذارد. ایکاش بیخیالِ کسانی میشد که هنرش را درک نمیکردند.»
چه سخت است که هنرمند نتواند هنرمند را درک کند!
فکر میکنم در زمانه اشتباهی میزیست.
سخت است که بتوانی با غمت کنار بیایی. وقتی که به سیلویا پلات فکر میکنم مغزم هنگ میکند. اولین بار که شعرش را خواندم، نتوانستم به چیزِ دیگری جز او فکر کنم. بیاختیار گریه میکردم.
چه طور نتوانسته بودند مرگ را در تکتک جملاتش درک کنند! هنوز هم دارم به او فکر میکنم.
حالا میتوانم معنایِ این جمله را که «آلوارث» ادیب انگلیسی درموردش گفته بود، درک کنم:« شعر در این مقام، هنری است مرگبار.»