رگهای خون، از گوشهی پیشانیام جاری بود. چشمانم تار میدید و سرم سنگینی میکرد. صدای آژیرِ پلیس و اورژانس، توی گوشم پیچید. تنها، یادم میآید مردی سفید پوش با برانکارد به سمتم میدود و بعد از آن، سیاهی مطلق!
آهسته، پلک میزنم. نورِ مهتابیِ اتاق، باعث میشود لحظهای چشمانم را ببندم و پشت سر هم پلک بزنم تا به نورش عادت کنم.
- سلام! خداروشکر که بههوش اومدی.
با صدای دلنشینِ زهرا، لبخندی میزنم و زیرلب سلام میکنم.
بعد از اینکه زهرا روی صندلیِ کنار تخت جا خوش کرد، سوال پرسیدنهایش را آغاز میکند:
- خب... بگو ببینم چیشد؟ چیزی یادت میاد؟
سرم را آرام تکان میدهم و میگویم:
- د... دقیق یادم... نیست. ف... فقط میدونم ما... ماشین از دره پ... پرت شد پایین.
چشمانش را ریز میکند:
- منو میشناسی دیگه؟
آرام میخندم و در جواب لب میزنم:
مگه میشه نشناسمت؟ زهرای خودمونی دیگه!
چند دقیقهای، سکوتی مرگبار در اتاق حکمفرما میشود. آخر سر، طاقت نمیآورم و میپرسم:
- دریا... دریا حالش خوبه؟
لبخندی تلخ میزند:
- خوبه... هنوز بههوش نیومده.
- کجاست؟
- ضربهی بدی به سرش خورده، آیسیو بستریه.
همین که خواستم جواب دهم، در باز شد و پرستار با شادی گفت:
- بیمارتون بههوش اومده!
همین جمله، کافی بود تا انرژیِ برخواستن را به من تزریق کند.
- میخوام ببینمش!
- اما تو... تو حالت خوب نیست.
بیتفاوت به حرفش، به سمت اتاقِ دریا راه میوفتم.
آهسته در را باز میکنم:
- سلام دریا خانم!
لبخندی پهن؛ روی صورتم جاخوش کرده است، اما او گنگ نگاهم میکند و سوالی میپرسد:
سلام. تو کی هستی؟
جملهی آخرش در سرم اکو میشود. قلبم تیر میکشد و رو به دریا لب میزنم:
من... من راضیهام!
پ.ن: داستانی واقعی، که فقط با تغییر نام شخصیتها نوشته شده.
#بانویبینشان