یه وقتایی حس میکنم زندگی یه طنز تلخه. انگار من اینجا هستم که زخمهای بقیه رو ببندم، دستاشونو بگیرم و از تاریکیها بیرونشون بیارم. هر کی غمی داره، میاد سراغم. دردشو میریزه تو گوشم، منم با تمام وجودم سعی میکنم کمکش کنم، آرومش کنم، بهش امید بدم. اما وقتی نوبت خودم میشه، هیچکس نیست.
میدونی دردناکترین قسمت ماجرا کجاست؟ این که حتی نمیتونم حرف بزنم. چون همه منو قوی میبینن، همون که همیشه یه راه حل داره، همون که همیشه میگه: “نگران نباش، درست میشه.” ولی ته دلم خالیه. یه جای عمیق توی وجودم هست که هر روز بیشتر فرو میره.
من آدمیام که دیوارای دورشو برای بقیه خراب میکنه، ولی خودش توی یه اتاق تاریک حبس شده. گاهی فکر میکنم شاید این تاوانیه که باید بدم. شاید قرار نیست کسی برای من باشه، همونطور که من برای همه بودم.
وقتی دستمو دراز میکنم، هیچکس نیست که بگیره. هیچکس نمیفهمه پشت این لبخند مصنوعی، چقدر زخم خوابیده. هیچکس نمیپرسه: “خودت چطوری؟” انگار همه فکر میکنن من ضد گلولهام. ولی نمیدونن این قهرمانم یه زمانی از پا در میاد. یه زمانی میرسه که دیگه نمیتونه حتی خودش رو جمع کنه، چه برسه به بقیه.
و من موندم، با این بار سنگین که هر روز روی شونههام سنگینتر میشه. موندم و این حقیقت تلخ که کسی برای نجاتم نمیاد. شاید باید یاد بگیرم که نجات پیدا کردن حق من نیست. شاید این سرنوشتمه: یه ناجی که خودش هیچوقت نجات پیدا نمیکنه.