روزهای پایانی سال 1400 بود که با خودم فکر میکردم که سال 1400 چقدر زود گذشت و من در این سال چه کارهایی انجام دادم و کجاها رفتم و یک سال از عمرم چگونه سپری شد. و چیز زیادی یادم نیومد. پس همون لحظه تصمیم گرفتم از سال جدید کارهایی که هر روز انجام میدم و جاهایی که میرم رو به صورت روزنوشت یادداشت کنم.
این پروژه رو هم مانند تمام ایدههایی که به ذهنم میرسید، اولش با ذوق و شوق شروع کردم. یک شروع طوفانی داشتم و هر روز تقریبا مو به مو کارهایی که انجام میدادم را یادداشت میکردم. بعد به مرور این یادداشت کردنها رو به آخر شب و به صورت خلاصهای از کارهای مهمی که انجام دادم موکول کردم.
و وقتی متوجه شدم بسیاری از روزهای زندگیام تکراری است و دچار روزمرگی شدم، تصمیم گرفتم فقط تجربیات جدید و کارهای تازهای که گاهی انجام میدم رو یادداشت کنم و این گونه شد که روزنوشتهای روزانهام تبدیل شد به هفتهنوشت و ماهنوشت و بعد هم گاهنوشت که گاهی مینوشتم و گاهی هم نمینوشتم.
سال 1401 تصمیم گرفتم که در حد توان خودم بیشتر کتاب بخونم. یک سری از کتابهام رو از کتابخونههای شهرداری که عضو بودم گرفتم. مثل چند جلد از سری کتابهای هری پاتر. چند جلدش رو خوندم و ادامش رو گذاشتم برای بعد. یک سری کتابها رو هم داخل کتابراه و فیدیبو و طاقچه با گوشی همراه خوندم. مثل برادران کارامازوف که بالاخره جلد اولش رو تازگی به پایان رسوندم.
یک سری کتابها هم مانند شبهای روشن نسخهی صوتیش رو گوش دادم و با شخصیت اول داستان احساس همذات پنداری کردم.
کتابهای نان و پنیر موزارلا، صندلی، ماه عسل در تیمارستان، بوسهی خداوند و .... از نویسندههای ایرانی هستند که خوندم و دوست داشتم.
یک سری از کتابها رو هم از رفیقم قرض گرفتم و خوندم و بهش پس دادم مثل درسهای فروید برای زندگی و دانشنامهی مصور ادیان جهان.
خلاصه سعی کردم همه جور کتابی بخونم از رمان و تخیلی و داستانی و شعر تا فلسفی و روانشناسی و آموزشی.
سفر رفتن و ایرانگردی هم یکی از دیگه از اهدافم در سال 1401 بود که تا حدودی محقق شد.
اولین سفر سال 1401 سفر یک روزه به استان قزوین بود که توی فروردین به همراه خانواده رفتیم. حسینیه امینیها و یک عمارت تاریخی، از جاهای دیدنی قزوین بود که تونستیم بازدید کنیم.
ادریبهشت به همراه خانواده به یزد و کاشان رفتیم.
باغ دولت آباد یزد، آتشکدهی زرتشتیان، مسجد جامع، کوچههای خشتی و بنای تاریخی یزد در نوع خودش بینظیر بود.
باغ فین هم که معروفترین مکان دیدنی شهر کاشانه و خانههای قدیمی زیادی که وجود داره و هر کدومش زیبایی و تاریخ و داستان منحصر به فرد خودش را داشت.
خرداد سومین سفر و اولین تجربهی تور گردشگریم به همراه دوستم بود. استان مازندران روستای گالشکلا و بازدید از آبشار اسکلیم. چهار ساعت پیاده روی توی جنگل و رسیدن به محل کمپ و دو روز و دو شب اتراق کردن و خوابیدن داخل چادر وسط جنگل از تجربههای تازه و نابی بود که به دست آوردم.
اصفهان سفر بعدی بود که به همراه خانواده رفتیم البته برای دیدن اقوام.
مرداد برای دومین بار به زادگاه پدرم که دیگر در قید حیات نیست یعنی شهر گلپایگان و روستای تجره رفتیم. اولین بار زمانی بود که دو سالم بود و هیچی از آن موقع در خاطرم نیست.
اسفند هم به همراه دوستم آخرین سفر را انجام دادیم و به استان سمنان و شهر گرمسار برای بازدید از غار نمکی رفتیم. این سفر را قرار بود با تور گردشگری با قطار که به ریل گشت معروف است برویم که به خاطر این که سه بار از طرف شرکت برگزار کننده تور کنسل شد تصمیم گرفتیم خودمان با قطار این سفر را به صورت یک روزه انجام دهیم.
ماجرای هر کدام از این سفرها برای خودش مفصل است.
فیلمهای ایرانی ملاقات خصوصی و ایمو را در سینما تماشا کردم. بعد از تماشای فیلم ایمو به همراه رفیقم در سالن خالی از جمعیت در سینما پردیس چارسو با دیدن بازیگر نقش اول فیلم، متوجه شدیم عوامل تولید فیلم در ردیف انتهایی سالن سینما حضور داشتند.
فیلمهای شنای پروانه و مرد بازنده و عنکبوت و چند فیلم دیگر را هم در برنامههای اشتراکی پخش فیلم و سریال به صورت آنلاین نگاه کردم.
فیلمهای خارجی یک مکان ساکت، قبل از طلوع آفتاب، قبل از غروب خورشید، قبل از نیمه شب و... به همراه مینیسریالهای دروغهای بزرگ کوچک و اشیا تیز را هم دوستم برایم داخل فلش ریخت و نگاه کردم.
اخیرا هم تماشای سریال اسپانیایی سرقت پول یا همان خانه کاغذی را شروع کردم که فعلا دو فصلش را به اتمام رساندم. سریال ایرانی ملکهی گدایان را هم تازگی شروع کردم به دیدن.
به پیشنهاد چند نفر اواسط بهار سایت شخصیام را راهاندازی کردم. معرفی برخی از کتابهایی که خوندم به همراه بخشهایی از متن کتاب وشعر و داستانهای کوتاه رو داخل سایتم منتشر میکنم. اگر برای بهتر شدن سایتم از نظر فنی و ظاهری و محتوایی پیشنهادی داشتید خوشحال میشوم مطرح کنید.
از اول مهر کار در سرویس مدرسه را شروع کردم. که مزایا و معایب خودش را دارد. از ماندن در ترافیک و کلنجار رفتن با کلاج و دنده و گاز تا سر و کله زدن با بچههای قد و نیمقد.
در اواسط زمستان در یک دورهی آنلاین فن بیان ثبت نام کردم که بتوانم واضحتر و رساتر و بلندتر صحبت کنم تا شاید وقتی یک جمله را بیان میکنم و حرف میزنم اطرافیانم نگویند چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو!
عروسی و متاهل شدن رفیقم از اتفاقات مهم سال 1401 بود. هفتهی اول اسفند عروسیش برگزار شد و منم دعوت کرده بود. اما بعد از کلنجار رفتنهای بسیار با خودم در نهایت به عروسیش نرفتم. به خاطر این که رفیق مشترکی نداریم و من هم از بودن در میان جمعیت و شلوغی بیزارم، مخصوصا جمعیتی که افرادش برایم کاملا ناآشنا و غریبه باشند.
اگر شما جای من بودید چه کار میکردید؟ نمیدونم اسمش را چی میذارید. اضطراب اجتماعی، درونگرایی، منزوی، خجالتی، مردم گریز یا هر برچسب دیگری. اما من از بودن در میان جمعیت زیاد حتی اگر تعدادی از آنان را بشناسم هم فراریام چه برسد به بودن در جمعیتی که تعداد بسیار کمی از آنان را میشناسم.
با این که میدانستم رفتن به عروسی قدیمیترین رفیقم خوشایند است و شاید بتوانم هر طور که شده حدود سه ساعت نشستن و ماندن میان جمعیتی که اکثر آنان را نمیشناسم را تحمل کنم و اگر به عروسیاش نروم ممکن است بعدش پشیمان بشوم، با همهی این فرضیات و کلنجارهای فکری، دست آخر تصمیم خودم را گرفتم و به عروسی رفیقم نرفتم. و بعد پشیمان شدم که چرا نرفتم.
چند روز بعد که با دوستم تماس گرفتم برای احوالپرسی و تبریک و عذرخواهی بابت نرفتن به عروسیاش، ناراحت بود و گله کرد که چرا به عروسیاش نرفتم. با این که گفت یک روز قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم اما عذرخواهیام را قبول نکرد و گفت من هم به عروسیات نمیآیم. من هم در جوابش گفتم من خودم هم به عروسی خودم نمیروم. (البته اگر قرار باشد عروسی بگیرم که امیدوارم نگیرم)چون میخواهم به همراه عروس خانم فرار کنم و به شمال بروم و از قرار گرفتن و ماندن در میان جمعیت بیزارم. (مانند یک فیلم که اسمش یادم نیست) اما با این اخلاقیات منحصر به فرد گاهی به خودم میگویم شاید به راستی من آدم خوبی نیستم.
خب چه کنم من هم این جوری بزرگ شدهام و به اصطلاح این جوری بار آمدهام. از جمعیت و مهمانی و شلوغی فراریام. میدانم باید سعی کنم خودم را از این لاک تنهایی و فرار از مردم، نجات دهم. اما خب این باید به مرور انجام شود و ظرفیت وجودیام برای پذیرش چنین شرایطی محدود است. و کسانی که چنین وضعیت و شخصیتی ندارند، میخواهند که اجتماعیتر بشوم، بیشتر با مردم دمخور بشوم. و خیال میکنند هر کس در اتاقش به تنهایی بنشیند و فیلم تماشا کند، کتاب بخواند یا هر کار دیگری انجام دهد، به صرف تنها بودن به مرور افسرده میشود. اما بودن در میان جمعیت زیاد و شلوغ به مرور انرژی مرا کاهش میدهد و باید با خودم خلوت کنم تا به آرامش برسم.
من حتی در فضای مجازی و همین ویرگول هم خودم را در معرض جمعیت قرار نمیدهم. به همین خاطر است که کمتر زیر پستی کامنت میگذارم. و کمتر موقعی پیش میآید که در نوشتن کامنت برای یک پست پیشقدم شوم.
از دیگر عجایب خلقت و شخصیت من این است که از کادو گرفتن خوشحال نمیشوم. دلیلش را هم درست نمیدانم. شاید به قول روانشناسان عزت نفسم کم است و خودم را لایق گرفتن هدیه نمیدانم. شاید از این که بخواهم بعدها آن کادو گرفتن را جبران کنم، میترسم.
و این کادو و هدیه هرچقدر گرانتر باشد برای من نارحتکنندهتر است. کادو و هدیه ارزان قیمت برایم ارزشمندتر از کادوی گران قیمت است. با یکی از دوستانم تا چند وقت با هم قرار گذاشتیم که در مناسبتهای مختلف مانند روز تولدمان کتاب الکترونیکی یا صوتی به هم هدیه بدهیم.
از دیگر ویژگیهای خودم بخواهم بگویم، این است که با این که از کمک کردن به مردم در حد توانم خوشحال میشوم و احساس رضایت میکنم، اما تا شخصی خودش از من تقاضای کمک نکند، من خودم برای کمک کردن به او پیشقدم نمیشوم.
کسی که بار خریدهاش سنگین باشد، کسی که برای رد شدن از خیابان به کمک نیاز داشته باشد، یا حتی دادن صندلی درمترو و اتوبوس به افراد سالمندی که ایستادهاند برایم سخت و دشوار است. اول این که نمیدانم چطور باید از آنان بخواهم کمکشان کنم دوم این که از این که دست رد به سینهام بزنند و کمکم را رد کنند میترسم. مثلا یکی دو بار پیش آمده که در مترو یا اتوبوس جایم را به پیرمردی دادم و او قبول نکرد که جای من بنشیند و احساس ضایع شدن کردم. البته مواردی هم بوده است که جایم را به فردی دادهام و او هم تشکر کرده و جای من نشسته است.
یا مثلا تا وقتی با آشنایی، فامیلی، بقال سرکوچه یا همسایهها چشم در چشم نشوم آن هم از فاصلهی نزدیک سلام و عیلک نمیکنم. نمیتوانم مانند برخیها از این طرف کوچه داد بزنم و با کسی که آن طرف کوچه است سلام و احوالپرسی کنم. نهایت توانم این است که دستم را به نشانهی احترام و ادب روی سینهام بگذارم و با صدایی آرام که فقط خودم میشنوم سلام کنم آن هم در صورتی که با آن شخص چشم در چشم شوم. که معمولا سعی میکنم این اتفاق نیفتد که ممکن است متهم به بیادبی و بینزاکتی و مغرور بودن بشوم.
حتی اگر موقع بیرون آمدن از آپارتمان متوجه شوم کسی از همسایهها در راه پلهها هست، منتظر میمانم تا به خانهاش برود یا از آپارتمان خارج شود و بعد من از خانه بیرون میروم تا در راهپله با کسی روبرو نشوم. مورد داشتم که موقع ورود به آپارتمان با شنیدن صدای پای کسی سریعا خود را به پارکینگ رساندم تا فرد مذکور از آپارتمان خارج شود و اگر فرد مذکور به داخل پارکینگ آمد به داخل انباری رفتهام و خودم را با وسایل آنجا سرگرم کردهام. باورتون میشه؟!
از دیگر اتفاقات سال 1401 این بود که یکی از رفقایم، رفاقتش را با من به اتمام رساند. به خاطر دلایلی مشخص و معلوم. راضی نگه نداشتن همه و نه گفتن در برخی موارد مسبب این اتفاق بود. البته این هم جزییاتش مفصل است.
شاید نسبت به خیلی از افراد تجربههای بیشتری داشته باشم و نسبت به برخی افراد هم تجربههای خیلی کمتری اما وقتی خودم را با خودم مقایسه میکنم، احساس میکنم از سنم عقبتر هستم. چون هنوز نتونستم در هیچ حرفه و شغلی متخصص شوم. درسته گاهی برای خودم مینویسم اما هنوز اون طور که باید و شاید خودم رو یک نویسنده نمیدونم. هنوز نتونستم یک توریست و جهانگرد بشم. نه عکاس شدم و نه نقاش و نه شاعر و نه معلم. آخرش شدم راننده. رانندهای که میخواست هنرمند بشه اما ....
و هنوز مجردم و ناکام. کماکان از وارد شدن و شروع یک رابطهی عاطفی میترسم چون تا به حال با هیچ دختری وارد رابطه عاطفی نشدم و تجربهای در این زمینه ندارم.
به دنبال دوستیهای زودگذر و موقتی نیستم و ازدواج به شیوهی سنتی را هم نمیپسندم. شاید چیزی بین سنت و مدرنیته نظرمو رو جلب کنه. به خاطر علاقهی شدید به بچهها دوست ندارم بچهدار بشم و فرزندی داشته باشم. آنقدر آمار طلاق و خیانت زیاد شده است که از ازدواج کردن میترسم. ظاهرا همهی اختلاف نظرها و دعواها از وقتی شروع میشه که دو نفری که با هم وارد رابطه شده بودند به زیر یک سقف میرن. همه چیز تقصیر این سقف لعنتیه که بعدش دو طرف چشمشون به عیوب یکدیگر باز میشه و به انتقاد تند و تیز از یکدیگر میپردازند در حالی که قبل از آمدن زیر یک سقف به غیر از خوبی و تعریف و تمجید از یکدیگر چیز دیگری وجود نداشت. رشد فزایندهی قیمتها هم که جای خودش را دارد.
جالب است که هرکس هم بنا به تجربهی خودش به آدم مشورت میدهد و به اصطلاح برای آدم نسخه میپیچد. مثلا یکی از دوستانم که میدانم پدرش فرد نسبتا پولداری است و ازدواج کرده است میگفت اگر هر دو طرف ایمان داشته باشند مشکلات مالی برای ازدواج از سرراهشان برداشته میشود. یعنی هرکس که ازدواج کرده و شرایط مالی و اقتصادی خوبی نداره آدم کمایمان یا بیایمانیه؟
دوست دیگرم پیشنهادش این بود که از طریق اینترنت و فضای مجازی با دختری آشنا شوم و به مرور وارد رابطه شوم. خب آخه من از کجا بفهمم اون شخص محترم چند سالشه و جنسیتش چیه و کجای ایران سکونت داره؟ یعنی از کجا معلوم که حرفاش راست باشه و حقیقت داشته باشه؟
فرد دیگری توصیه میکرد حتی اگر شرایط مالی کاملا مناسبی هم داشتی ازدواج نکن. واقعا چرا؟
فردی میگوید با فامیل وصلت کن و شخص دیگری میگوید به هیچ وجه با فامیل وصلت نکن که پشیمان میشوی. بالاخره وصلت با فامیل خوبه یا بده؟
اما هیچ کس نپرسید پسر تو خودت چه میخواهی. اصلا دوست داری ازدواج کنی یا دوست داری مجرد بمانی. معیارهای خودت چیست و سکوتم را نشانهی رضایت دانستند و فریادم را نشنیدند. اما با همه این اوضاع و احوال نمیدانم چرا سر و سامان گرفتن مساوی است با ازدواج کردن. و وقتی میپرسند نمیخواهی سروسامان بگیری یعنی نمیخواهی ازدواج کنی؟
اما شاید به قول آن بنده خدا ازدواج کنی پشیمان میشوی ازدواج هم نکنی پشیمان میشوی.
با ازدواج کردن بسیاری چیزها را به دست میآوری و بسیاری چیزهای دیگر را از دست میدهی. چون هر چیزی بهایی دارد. اما واقعا این چرخهی زندگی همیشه باید مطابق سنت و عرفی که دیگران به ما دیکته کردند بچرخه؟
احتمالا سال 1501 هیچ کدوم از ما توی این دنیا نیستیم. همون طور که سال 1301 هم نبودیم. و روزی میاد که خاطرههامون برای همیشه از ذهن آدمها پاک میشه یعنی وقتی آخرین نفری که ما رو میشناسه از دنیا بره. انگار که اصلا هیچ وقت وجود نداشتیم. و گاهی با خودم میگم کاش دنیای دیگهای هم بعد از این وجود نداشته باشه. چون حوصلهی حسرت خوردن و فکر و خیال کردن رو ندارم. دوست دارم بعد این زندگی و دنیا یعنی بعد مرگ چیزی وجود نداشته باشه و همه چی تموم بشه. همه چی.
سال خوبی داشته باشید. همراه با سلامتی / سعادتمندی / سربلندی / سخاوتمندی / سادگی / سرمستی / سرخوشی /