به یاد آوردن خوشبختی، غمانگیزترین شکل بدبختی است. بعد از انقراض امیدها، انسان چگونه باید نومیدی را تاب بیاورد؟ بی تصور خورشید، شب را چگونه باید گره زد به خیال های آبی نور؟ چند پاییز را میشود دوام آورد به شوق بهار؟
آموختهام انسان به پناهی امن مجهز است: "یاد". علاج گمشدگی، خاطرات مسیر است، علاجی گاه زخمآور و گاه خنک و نورانی. یاد، پاداشی است که در ازای از دست دادن عمر نصیبمان میشود، پاداشی اندک اما مهم. اگر یادی از خوشبختی در دلت نباشد، تاب آوردن هجوم بیهودگی و از دست دادهگی راحتتر نمیشود؟ فکر نمیکنم. لااقل من خاطرات نور را لازم دارم تا تاریکی را دوام بیاورم.
غمانگیزی مرور خاطرات روزهای خوب شاید ریشه در ناممکن بودن تکرارشان دارد. مثل پیانیست محزونی که در ویرانههای کشورش، روزهای امن و آرام را مثل نُت روی کلاویه استخوانهایش مینوازد. بله، این موسیقی بسیار غمگین است، اما بسیار عزیز هم هست، بسیار مقدس، بسیار شفادهنده.
از رنج یأس به خاک پذیرش برگشتن. این مرهم کوچک، اما مهمی است که خاطره به ما هدیه میکند. و بی این مرهم، ما از پس زخمها برنمیآمدیم.