یک شب که سرم درد می کرد و خوابم نمی برد به این اندیشیدم که آیا کسی تابحال از بی خوابی مرده؟
منظور این که بی خوابی چنان بر روح و جانِ یک نفر غالب شود که در نهایت خوابِ ابدی از آن غولِ بی شاخ و دم نجاتش دهد. اگر چنین اتفاقی افتاده باشد من هرگز متعجب نخواهم شد؛ اما سوگوار چرا. سوگوارِ مرگِ او؟ هرگز. بلکه سوگوارِ عزلتِ زندگیِ او خواهم بود.
برای او که هرگز کسی نبوده تا بخواطرِ گودِ زیر چشم ها سرزنشش کند؛ برایش لالایی بخواند یا به زور قرص خواب به خوردش دهد.
لحظه هایی هست که تسلی بخش باشد و آسودگی ای به بار بیاورد که حداقل برای چند لحظه چشم ها روی هم برود و بخوابی. برای زندگی او که هیچ لحظه ی تسلی بخشی نداشته سوگوارم.
و مرگش لبخندم می آورد که:«خلاص شد!»
یک شب که سرم درد می کرد و خوابم نمی برد به تمام این چیزهای بیهوده ی غمگین اندیشیدم.
شاید فردایش بود که دوستی گفت:«هیچ چیز آنقدر بد نیست که برای مدت زیادی نخوابی! بلاخره خوابت میبرد؛
بلاخره...» اما هیچ چیز قطعی نیست. می دانید که!
_بهمن ماه 99