آسمان ، چادر سیاه نگین دارش را روی سر کشید. شب ، لالایی می خواند و مردم را به خاموشی ، سکوت و آرامش دعوت می کرد. اما کسانی که شب را به جای روز اشتباه گرفته بودند ، دنبال آرامش شبانه نمی گشتند. از خیابان صدای رفت و آمد ماشین ها و از داخل کوچه صدای بحث و جدل بچه ها بلند بود.
سمیه پنجره اتاقش را باز کرد تا خنکای باد کولر از اتاق او به بیرون برود و او در مسیر جریان نسیم سازه بشر آرام گیرد. بالش و روانداز را برداشت، درگاهی ورودی اتاق را برای آرمیدن انتخاب کرد. لامپ اتاق او همیشه قبل از همه خاموش می شد.
سمیه سرش را روی بالش گذاشت. روانداز را رویش کشید. چشم هایش را بست. لالایی شب بین صدای بازی بچه ها گم شد. نور پذیرایی چشمان او را می آزرد. سمیه با صدایی کش دار گفت: بابا نمی خوای بخوابی؟
پدر محو تلویزیون شده بود. چشم از آن برنداشت. بدون اینکه حرفی بزند، بلند شد و لامپ اتاق را خاموش کرد.
صدای تلویزیون گوش های سمیه را می آزرد. با صدایی خواب آلود گفت: بابا صدای تلویزیون نمیذاره بخوابم. من فردا صبح زود می خوام بلند شم و درسامو بخونم. بعدشم برم دانشگاه. بابا ...
پدر صدای تلویزیون را بست. نور صفحه تلویزیون تاریکی پذیرایی را می شکافت و از درگاه اتاق به چشم سمیه می رسید. سمیه روانداز را روی سرش کشید. اما نور مانیتور سمج تر از آن بود که سمیه بتواند حریفش شود. سمیه سرش را از زیر روانداز بیرون آورد. قیافه نحیف پدر را روی زیرانداز مقابل تلویزیون در پرتو نور مانیتور دید. بیشتر دقت کرد، پدر آرنجش را روی بالش تکیه داده و به مانیتور چشم دوخته بود. سمیه با تعجب پرسید: بابا چی می بینی؟
پدر سرش را به طرف سمیه برگرداند و گفت: تو هنوز بیداری؟ عکساشو می بینم.
سمیه با خنده ای تمسخرآمیز گفت: مگه عکساشم دیدن داره؟ اصلا چیزیم متوجه می شی بابا؟
پدر خیره به مانیتور گفت: تو گفتی صداش نمیذاره بخوابی ، منم عکساشو می بینم.
سمیه با حالت نذار گفت: آخه بابا نورشم اذیتم می کنه و نمیذاره بخوابم.
پدر تلویزیون را خاموش کرد. سرش را روی بالش گذاشت. به سوی آسمان چشم دوخت و زیر لب گفت: خدایا بچه شو دادی ... شکر، صبرشم بده.
پست قبل: