mehrofehr
mehrofehr
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

هشت ضلعی حرم را زیر نظر داشت.


#هشت_ضلعی

#قسمت آخر

رد پاهایشان نقاط سیاهی را در دل سفید برف بر جا می گذاشت. مصطفی گفت:صحن خلوت بود و همه جا ساکت. سرم را روی میزم گذاشتم تا چرتی بزنم. امام رضا علیه السلام را در خواب دیدم که می فرمود:«چرا خوابیدی؟ بلند شو برو کنار پنجره فولاد.» از خواب پریدم. بلند شدم.  به طرف پنجره فولاد رفتم. چشمانم را مالاندم. هوا سرد بود. برف شدیدی پا گرفته بود. دور تا دور صحن را نگاه کردم. هیچ کس نبود. زیر لب گفتم:«خدایا این دیگر چه خوابی بود. اینجا کسی نیست.» دوباره به اتاقم برگشتم. به همان حالت خوابیدم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا خوابم برد. دوباره حضرت را به خواب دیدم که گرفته تر از دفعه قبل فرمودند:«مگر به تو نگفتم برو کنار پنجره فولاد؟» دوباره از خواب پریدم. بلند شدم. چشم هایم را چند بار محکم باز و بسته کردم تا خواب کامل از سرم بپرد. به طرف پنجره فولاد رفتم. نزدیکش شدم. چیزی ندیدم. زیر لب گفتم:«خدایا امشب چه اتفاقی افتاده؟ این چه خوابی است؟» و به اتاقم برگشتم.

مصطفی و احمد به دو راهی رسیدند. مصطفی عجله داشت. می خواست زودتر سر پستش برگردد. احمد بازوی مصطفی را گرفت و با دست دیگرش به گونه پر موی خودش زد و گفت:مصطفی این تن بمیرد بقیه اش را تعریف کن بعد برو.

مصطفی همانطور که احمد بازویش را گرفته بود. احمد را در آغوش گرفت و کنار گوشش گفت:احمد جان ممنون از وقتی که گذاشتی. الان باید بروم سر پستم. صبح قبل از اینکه به خانه بروم می آیم بقیه اش را برایت تعریف می کنم. خوب است؟

احمد بازوی مصطفی را رها کرد. چشمکی زد و گفت:پس صبح منتظرت هستم.

مصطفی به صحن برگشت. هشت ضلعی او را دید که تنها به طرفش می رفت. مصطفی به پنجره رسید. انگشتانش را داخل شبکه ها فرو کرد. همه جا تاریک شد. هشت ضلعی جایی را نمی دید. تن سردش گرمای کف دست مصطفی را گرفت. مصطفی ناله می کرد و از حضرت تقاضای بخشش داشت. اشک از چشمانش جاری شد. روی هشت ضلعی ریخت. بدن طلایی هشت ضلعی را مور مور کرد. صدای اذان از گلدسته ها بیرون آمد. مصطفی به حضرت سلام داد. به طرف اتاقش رفت تا برای نماز آماده شود.

خورشید رنگ های زنده و نشاط بخشش را روی ابرها پاشید. آسمان زنده شد. مصطفی پستش را به همکارش تحویل داد. به طرف خانه احمد حرکت کرد تا به وعده اش وفا کند. انگشتش هنوز روی زنگ در بود که در باز شد. مصطفی خنده ای کرد و گفت:احمد جان، مثل اینکه پشت در نشسته بودی؟

احمد در حالی که تبسمی روی لبانش بود، در را باز و دست چپش را به طرف داخل دراز کرد و گفت:بله دیگر، وقتی وسط صحبت هایت ول کنی بروی من هم پشت در منتظرت می نشینم تا اگر دیر کردی بیایم دنبالت. حالا بفرما داخل، دم در زشت است. مصطفی یا الله گویان وارد خانه شد. به اتاق کوچک گوشه حیاط رفتند.

احمد بلند شد تا از اتاق بیرون برود. مصطفی دستش را گرفت و گفت:کجا؟ احمد گفت:خب بروم چایی، صبحانه ای، چیزی بیاورم.

مصطفی اخم کرد و گفت:لازم نکرده. مثل اینکه می خواهی حاج خانم از خانه بیرونم کند. بنشین بقیه ماجرا را برایت تعریف کنم و بروم که حاج خانم الان منتظرم است.

احمد دو زانو روبروی مصطفی نشست. مصطفی به چشمان مشکی احمد خیره شد و گفت:تا کجا گفته بودم؟ آهان. تا آنجا که برای دفعه دوم بیرون رفتم و چیزی ندیدم. دوباره به اتاق برگشتم. سرم را روی میز گذاشتم و با وجود استرس و اضطرابم زود خوابم برد. این دفعه حضرت را دیدم که با عصبانیت فرمودند:«مگر نگفتم برو کنار پنجره فولاد.» از خواب پریدم. سراسیمه از اتاق بیرون رفتم. مثل دفعه های قبل در آن سرما قو هم نمی پرید. ترسیدم به اتاقم برگردم. کنار پنجره فولاد رفتم به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و نشستم. دست هایم را زیر بغل بردم و بلند گفتم:«خدایا این دیگر چه خوابی است؟ اینجا که چیزی نیست؟» هنوز حرفم تمام نشده بود. که دیدم برف ها تکان خورد و سگی از زیر آن ها بیرون آمد. اول ترسیدم. بلند شدم. کمی عقب رفتم. سگ جلو رفت و من هم پشت سرش. تا به چاه رسیدیم. فهمیدم احتمالاً توله هایش داخل چاه افتاده اند. بعد هم سراغ شما آمدم.

مصطفی بلند شد. دستان دراز شده احمد را درون دستانش فشرد و گفت:این هم الوعده وفای ما. حالا اجازه مرخصی می فرمایید؟

احمد خندید و گفت:اختیار دارید. اجازه ما هم دست شماست. احمد تا کنار در مصطفی را بدرقه کرد. در را بست. پشت در نشست. دلش پرواز کرد. به طرف حرم رفت. پشت پنجره فولاد ایستاد. دست بر سینه سلام کرد. دستش را دور گردن هشت ضلعی، گره کرد. روی شبکه ها نشست. بوی بهشت، بوی عطر امام به این سو و آن سو پرواز می کرد.

هشت ضلعی، حرم را زیر نظر داشت. حضرت را می دید و سیل جمعیت عشاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دستشان را به ضریح برسانند. به طرف ضریح جاری بودند. البته بعضی هم دورادور ایستاده و با عرض ادب، سلام می دادند. حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت.

بابت تأخیر در فرستادن دو قسمت آخر که در یک قسمت برایتان فرستادم، عذر می خواهم.

داستانداستان کوتاهبه قلم خودمهشت ضلعیامام رضا علیه السلام
آدرس وبلاگم: http://tanhasahelearamesh.blog.ir - هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن/وانگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید