نمازم تمام شد. هنوز چادر نماز روی سرم بود. صدای داد و بیداد بیرون آپارتمان توجهم را جلب کرد. پشت پنجره ایستادم. پرده را کنار زدم. مرد جوانی حدود بیست و پنج ساله کنار در باز پراید طوسی رنگی ایستاده بود. زنجیر درشت و نقره ای رنگی دور گردنش برق می زد. دست راستش به سمت آپارتمان ما اشاره می رفت. با صدایی که همه را سر جایشان میخ کوب کرده بود، گفت: تو حق من رو خوردی و رفتی برا خودت ماشین خریدی. من نمیزارم حقم از حلقومت پایین بره. من پسرتم.
با شنیدن جمله«من پسرتم» چشمانم گرد شد. با دقت بیشتری به دستش نگاه کردم. اشتباه ندیده بودم، آپارتمان ما را نشانه رفته بود. فقط یکی از خانوارها تو ساختمان سن شان به حدی می رسید که پسری جوان داشته باشند. مردی اندکی دورتر از جوان کنار پژوی سفیدش ایستاده بود. بعد از شنیدن حرف های جوان، قدری به او نزدیک شد. با صدایی بلند گفت: هی جوون چند از بابات می خوای که داری آبروشو می ریزی؟ اگه تو واقعا حقی به گردن پدرت داشته باشی میتونی ازش بگیری ولی تو چطور آبروی ریخته اونو پس میدی؟
پسر خجالت زده سوار ماشین شد. با سرعت از جلو آپارتمان رفت.
پنج داستان قبلم:)
داستان بعدم: قلک حسین