پیش خودم خدا خدا می کنم یک آشنا ببینم. یکی که حواسم را پرت کند و نفهمم این نیم ساعت زهرماری چطور می گذرد. همیشه از این نیم ساعت متنفر بودم. شش هفت سال است که از این نیم ساعت استرسی رقت انگیز متنفرم. البته روی کاغذ نیم ساعت است.
خودشان هم که می گویند نیم ساعت زودتر اینجا باشید، که در اصل می شود یک ساعت.
یک ساعت تمام سوار بر موج بطالت. بدون موبایل، بدون کتاب. تنها چاره اش یک هم صحبت است. یکی که باهم معامله کنید. یک معامله دو سر برد. من وقت تو را می سوزانم، تو وقت من را بسوزان. این وسط برای بعضیها که کسی را پیدا نمی کنند، زمان خیلی غم انگیز می گذرد. می روند یک گوشه کناری و اگر نیمکتی خالی باشد چمبره می زنند رویش و انتظار می کشند. آنقدر انتظار می کشند تا پیر می شوند.
صدای راننده تاکسی خط افکارم را قاچ می کند.
- رسیدیم آقا.
از ماشین پیاده می شوم و به سمت در قدم بر می دارم. جوانی لاغر که پالتویی کرمی به شلوار جینش آویخته و شلوارش به حلق پوتینش خزیده، نیم رخ ایستاده بیست قدم آنطرف تر. نزدیک که می روم دسته عینک دور گوشش، و خط زرد رنگ باریک روی پوتین هایش به چشمم می آید. آخرین بار او را با همین تیپ دیده ام.
اگر خودش باشد هم صحبت بدی نیست. جلوتر می روم. سرش را برمیگرداند.
خود خودش است. مثل همیشه گرم سلام می کند، مثل همیشه با نیش باز سلام می کند. و مثل همیشه شل دست می دهد. پیش خودم فکر می کنم لابد به جای دست، از مچ به بعد یک ماهی قزل آلای مرده در آمده.
اما آنقدر توی صدایش از اینکه تو را دیده خوشحالی موج می زند که خیلی زود ماهی اش را ول می کنی و توی صورتش لبخند میزنی. طول زمین فوتبال را می گیریم و آهسته آهسته قدم بر میداریم.
به طنزی کنایه وار می گوید:
- تو دیگه چرا مرد حسابی؟ تو که بچه درس خون بودی.
می خندم و سر بالا می گویم:
+ همینکه هر دفعه میای اینجا منو میبینی یعنی درس خون نبودم دیگه. آدم درس خون کارش به اینجا می کشه؟
- نه والا.
+ تموم شد و رفت.
از کار و بارم می پرسد.
از آخرین باری که دیدمش تا الان، کار در خور افتخاری نکرده ام. قبلش هم همینطور. نه جایزه ای برده ام. نه با آدم بزرگی در حرفه ام دیدن کرده ام. نه کسی آمده سراغم. نه جای مهمی دعوت شده ام. توی خلوت خودم، برای خودم تلاش می کنم. هنوز هیچ چیزی در من سر و صدایی راه نینداخته که بخواهم رویش مانووری بدهم و موج سواری بکنم.
میگویم خوب است. می گذرد.
برای اینکه بیشتر از این من را پیش خودم خجالت زده نکند بحث را به خودش پاس می دهم.
+ تو چیکار می کنی؟ نُت و آکوردا در چه حالن؟
جوری که انگار از همان لحظه اولی که من را دیده لشگر کلمات را روی لبهایش ردیف کرده تا موقعیت مناسبی پیش بیاید، می گوید:
- نوازنده سامان جلیلی شدم.
البته سعی می کند این جمله را معمولی بگوید. آنقدر معمولی که انگار دارد می گوید: «ناهار کته با ماست خوردم.»
سعی می کنم جوابم تعجب داشته باشد.
+ واقعن؟
- مگه تو کانالم عضو نیستی؟ البته صورتش نیافتاده ولی صداش اون تو هست که داشتیم تمرین می کردیم.
شروع می کند و از صفر تا الان نوازنده ی سامان جلیلی شدنش را برایم تعریف می کند.
+ حالا رخت و لباس بخر. سیم گیتارتو نو کن. اینهمه هزینه بده برو تهران، بعد کرونا بیاد همش هیچ شه بره.
وانمود می کنم از اتفاقاتی برایش افتاده به وجد آمده ام.
- شوخی نکن.
+ باور کن. دو دفعه رفتم و اومدم، هر دفه دویست تومن رفت، دویست تومن برگشت. میشه هشتصد هزار تومن فقط هزینه راه. هردفه هم دو سه روز اونجا موندم.
باز کارا اوکی نشده، برگشتم. ولی خب پول عشقه. آدم باید پول عشقو بده. چاره ای نیست.
+ بله، پول عشقو باید داد. منتها اگه باشه...
- پیدا میشه. برا آدم عاشق پیدا می شه.
هر از چند گاهی نگاهی می اندازم توی صورتش تا حرف هایش را با حرکت سر تایید کنم.
برای اینکه بحثمان متوفق نشود و دوباره گر بگیرد می پرسم:
- سامان جلیلی خیلی کم کاره.
+ کم کار نیس. ممنوع کار بوده.
- عه؟؟! ممنوع کار چرا؟
+ نمیدونم دیگه، این روزا هرکی رو میبینی یا ممنوع کاره، یا قراره بشه، یا همین دیروز صبح ممنوع کاریش تموم شده.
- خب نوازنده یک خواننده ممنوع کار بودن به چه درد می خوره؟
+ الان دیگه نیست. در اومده. واسه همینه اومدن دنبال جذب نوازنده هایی جوونی مثل ما. این سری کل کست جوونن. من با مدیر برنامه هاش صحبت کردم. قراره اگه خدا بخواد تو تهران کنسرت جمع کنیم.
با تعجبی که خودش می داند برای چیست و انتظارش را هم داشته می پرسم:
- الان؟!
+ نه، این روزا که نمیشه. خودت می دونی. ایشالا یکم اوضاع رو به راه شه. همه چیز آروم شه. الان کی حوصله کنسرت داره؟ البته هستن که بیان. از این بچه پولدارا که دنبال عشق و حالشونن کم نیستن. ولی خب از چشم می افتیم.
همچنان در سکوت سرم به تایید حرف هایش روی گردنم لق می زند.
باید بیست سی باری طول زمین فوتبال سیمانی را طی کرده باشیم.
فکر می کنم یک چندتا سوال تخصصی بپرسم.
+ یک یاماها سی چهل نو الان چند هست؟
- پنج تومن، شیش تومن.
خنده ای سر میدهم و می گویم:
+ هیچوقت یادم نمیره، میرفتم پیش جمشید آموزش گیتار. یه خانوم چاق و جوونی اومده بود گیتار بخره. درست پونصد و پنجا تومن، با پنجاه تومن تخفیف کارت کشید و با یه یاماها سی چهل رفت بیرون.
او هم می خندد.
+ شد سه میلیون و سیصد رفتم بخرم این یارو کلاته عربیه، میشناسیش دیگه؟
- آره. آره.
+ هی ما رو پیچوند، هی گفت فردا بیا. پس فردا بیا. منم کلا زده شدم.
همون موقع گیمبال فیلمبرداری هم سه میلیون دویست بود. دیگه دادم اونو گرفتم.
کسی چمیدونه. شاید اگه اون روز گیتار خریده بودم، الان داشتم ور دست خودت رو صحنه ملودی میزدم.
تکه هایی از حرف هایم، که ته ظرف دلم جا مانده را لقمه می کشد و می گوید:
- و خب هیچکدوم از ویدیو هایی که ساختی رو دیگه الان نساخته بودی.
نیش بازم باز تر می شود و می گویم:
+ آره دیگه، اونم هست...
پس از مکثی و لبخندی بی صدا، میگویم:
- هیچیوقت هیچی معلوم نی...
صدایی خش دار و وز وز کنان از توی بلند گوهای دو طرف حیاط میریزد کف مدرسه که:
+ دانش آموزان عزیز تشریف بیارید جلو و صف ببندید. رشته تجربی و انسانی تو یک صف، ریاضی ها تو یک صف.
این یعنی کارمان را خوب انجام داده ایم. یعنی ملال آن یک ساعت را از سر گذراندیم.
راهمان را به سمت صف های متشنج و نیمه کاره کج می کنیم.
+ دوستان هرکسی گوشی موبایل، ساعت هوشمند، کتاب، کیف، هرچی داره تحویل بده. پیش از اینکه خدایی نکرده اینها سر جلسه کشف و ضبط بشن خودتون تحویل همکارا بدید. با مصیبت هایی که دفعه قبل کشیدم اینبار لخت لخت آمده ام. خودم، چهار تکه لباس و یک جامدادی.
صف ها آرام آرام جلوی در ورودی باهم یکی می شوند. احتمالن دیگر همدیگر را نبینیم.
+ آقا خیلی خوشحال شدم از دیدنت.
- چاکرتم، ایشالا موفق باشی.
پیش از خداحافظی نهایی یک نکته تشریفاتی هم ضمیمه این دیدار می کنم.
+ ببین من هر دفعه میبینمت خیلی با شخصیتت حال می کنم. از اینکه هربار هرچقدر رفتی بالا باز سخاوت و فروتنی خودتو داری. آدمی نیستی که خودتو زودی گم کنی...
نیشش از زیر ماسک تا بنا گوشش می جهد و می گوید:
- عزیز دلی. لطف داری.
با دستهایم به دور و اطراف اشاره می کنم و به طنازی مکالمه را بست می دهم.
+ همه میگن به امید دیدار ولی من میگم انشالله دیگه نبینمت.
خنده ای سر میدهد و می گوید:
- انشالله، انشالله.
صدایی از دو سه متر آنطرف تر، در چهارچوب در، پژواک تنومندی می اندازد بین ما پنج شش نفری که مانده ایم بیرون، جلوی در ورودی و مثل اینکه آن ملال زپرتی حالا برایمان حکم لذت پیدا کرده.
- آقایون یکم زودتر.
همگی کمی جلوتر می رویم. مثل اینکه یکی را آنطرف مرز در و مرزبانش، گرفته اند.
+ این چیه؟
- جا مدادیه، جامدادیه، جامدادیه.
+ چرا اینجوریه؟ این ساعت چیه روش؟
- مدلشه، من چیکار کنم؟
+ نه آقا نمیشه. بذار اینجا فقط با یک مداد برو بالا.
- آقا من نمیتونم اینجوری به قران. باید هی مدادمو سر کنم. وسواس دارم.
+ خب تراشتم بردار.
- خب اینو من بذارم اینجا بعد همش استرس اینو دارم که یکی از این بچه ها میاد میبینه، خوشش میاد برمیداره میبره. توهین نباشه در و پیکر هم که نداره مدرستون.
+ بچه جان اینهمه گوشی موبایل اسم زدن و گذاشتن روی میز رفتن. حالا تو برای یک جامدادی داری وقت امتحانو میگیری؟
برو بذار تو دفتر بعد خودت برو برش دار.
نفر بعد.
یک قدم و نیم رو به جلو بر میدارم. دستهایم را می دهم بالا. یک پیرمرد خطرناک شروع می کند به تفتیش. مثل اینکه اول قرار بوده کس دیگری بچه ها را بازرسی بدنی کند. و بعد این پیرمرد هوسران خودش را انداخته وسط و هرجوری شده این بخش کار را خودش تصاحب کرده.
حالا شاید هم فقط دارد کارش را انجام می دهد بنده خدا. وگرنه این دله غول هایی که برای بار بیستم می آیند اینجا آزمون دیپلم بدهند و دیگر ریش و پشمی از آنها گذشته، دستمالی کردن ندارند.
قد پیر مرد تا زیر چانه ام است. سرم را خم می کنم و میگویم:
+ سخت نگیر عمو. ما اگه می خواستیم تقلب کنیم که الان اینجا نبودیم.
پیرمرد لبخند چروکانه ای می زند و می گوید:
- بالاخره ما باید کارمونو انجام بدیم.
از تفتیش که بگذریم، می رسیم به احراز هویت.
حالا من تا زیر چانه مامور احراز هویت ایستاده ام و دارم به دستهای مردی که آن طرف روی صندلی نشسته و سخت مشغول است تا این مرحله را رد کند نگاه می کنم.
+ کارت ورود به جلسه لطفا
به خودم می آیم و جلدی دستهایم را توی جیب هایم می گردانم.
یکهو قلبم میریزد. کارت ورود به جلسه ام نیست.
- ببخشید یه لحظه.
همچنان که دستهایم از این جیب، به آن جیب می جهند، و آرام و قرار ندارند
برمی گردم و نگاهی به کف سالن می اندازم.
تیز می پرم و یکی میزنم رو شانه های پیرمرد.
+ ببخشید، پاتونو اگه میشه بردارید.
خم می شوم و کاغذی را که رد کفش ها سفیدی اش را گرفته اند بر میدارم. برمیگردم و در حالی که کاغذ را فوت می کنم و دستی به سر و رویش می کشم، آن را با یک عذرخواهی کوچک و خفیف تحویل مسئول احراز هویت می دهم.
کاغذ را از دستم میگیرد و نگاهی به آن می اندازد.
شمرده شمرده، زیر لب زمزمه می کند «مهدی داورپناه».
+ آقای داورپناه متولد چندی؟
- دوازده هفده هشتاد و یک.
+ ماسکتو بی زحمت بده پایین.
آدم وقتی در اینجور مواقع همه چیزش راست و درست باشد، یکجور احساس غرورآمیز خنده داری دارد.
ماسکم را می دهم پایین و به برگه توی دستهایش نگاه می کنم.
- بسیار خب، تشریف ببرید.
کارت ورود به جلسه را پس می گیرم و از هیکل دیلاقش و قناسش مرد می گذرم.
هنوز دومین قدمم را برنداشته ام که صدایش از پشت میخکوبم می کنم.
+ یه لحظه یه لحظه. اون چیه تو دستتون؟
- جا مدادیه.
+ محبت کنید یک مداد پاک کن بردارید بقیشو بذارید رو میز.
- چشم.
مثل اینکه مرد، بعد از آن حادثه بحث بر انگیز نسبت به تمام جا مدادی ها بد بین شده است.
سی چهل تا پله را که از سر وا می کنم، یک جایی تو یکی از همان استراحتگاه هایی که در ساختمان های پر پله، میان پله ها قرار می دهند می ایستم.
چهار پنج نفر مقابل دیواری ایستاده اند و گویا مات معماری دیوار شده اند.
با تعجب جلو می روم و میزنم رو شانه ی پسرک یک تنی مو بوری که عقب تر از همه ایستاده و دارد به کارت ورود به جلسه اش نگاه می کند.
+ آقا ببخشید اینجا چیه؟
- اینجا حلیم میدن عزیزم.
من و خودش و یکی دو نفر دیگر که گوششان درگیر جایی نبوده خنده ای سر میدهیم.
پیش از اینکه دوباره سوالم را بپرسم خودش به گفتن حقیقت می شتابد.
- برگه پیدا کردن صندلی و ایناست. نگاه کن ببین شماره داوطلبیت چنده بعد ببین می افتی طبقه چندم، کدوم کلاس.ق
+ آها دست شما درد نکنه.
می آیم از بین جمعیت باریکه راهی برای دیدن وا کنم که یک نفر از بالای پله ها با صدای بلند میلولد به سکوت محفل کوچکمان.
- آقا چیکار دارید می کنید یک ساعته؟ بیا بالا. بیا بالا من میگم بهتون.
+ همگی از نظم رو به دیوارمان پاش می خوریم و روانه پله ها می شویم.
- بده من برگتو؛
به برگه ام نگاه می کند و با خودش می خواند.
- دو هزار و چهار صد و شیش. خب؛ برو ته راه رو. نگاه کن، باید آخرین صندلی ها باشه. نفر بعد...
راهی امتداد راه رو می شوم.
درست یک صندلی مانده به آخرین صندلی جایم را پیدا می کنم. چسبیده به دیوار
روی یک صندلی یک نفره ی دسته دار فرود می آیم.
باز ملال توی حیاط یک طرف، ملال خیره شدن های به هم این تو یک طرف.
مگر باز هم یک هم صحبتی در همان حوالی پیدا شود تا انتظار رسیدن برگه ها را بسوزاند.
یک وری می شوم روی صندلی و نگاهی را از روی هم امتحانی هایم عبور می دهم.
صد و هشتاد درجه گردنم که کامل می شود میخواهم برگردم که یکهو چشم تو چشم
همکلاسی آخرین سال تحصیلی ام می شوم.
+ به، ببین کی اینجاست...
هردو به مقصود دست دادن خم می شویم. راستش بدجوری جا خورده ام. آخرین باری که دیدمش برمی گردد به دوران درس و کلاس. عادت داشت یک اسلش شش جیب بپوشد، و یک تیشرت مشکی طرح دار چسب را با آن ست کند. کفش آ سیکس و گهگداری که رگش بگیرد یک کلاه طوسی. می نشست ته کلاس چسبیده به دیوار، ور دل علی جا کارتی و جواد سوزنی. پای چپش را می انداخت رو صندلی. دستش را علم می کرد رویش. معلم ها چیزی نمی گفتن. شاید چون پچ پچ هایی افتاده بود بینشان، که پارسال ماشین سه تا از معلم های راهنمایی را تو کوچه پس کوچه ها زمینگیر کرده.
اما حالا چه؟! انگار هرچه بگردی اش هیچ اثری از آن آدم سابق در این موجود آرام پیدا نمی کنی. موهایش را از ته تراشیده و با یک دست پیراهن چهارخانه ریز سفید، که آن را داده زیر یک شلوار کرمی ساده مثل یک نهنگ پیر نشسته و از جایش تکان نمی خورد. مگر با سلامی، با علیکی.
برای اینکه بحث بینمان باز شود و از تعجبم بو نبرد و خجالت نکشد. شاید هم نکشم. می پرسم:
- چندتا افتادی؟
مثل مه غلیظی که افتاده باشد توی جاده لبخند می زند و با صدایی که به زور از حنجره اش در می آید می گوید:
+ هف هشتایی هست.
- هفت هشتا؟ چه خبره مرد حسابی.
+ دیگه شده دیگه.
- نکنه میری سر کار.
آهی می کشد و زاویه گردنش را عوض می کند.
+ نه بابا. برچی برم سر کار؟
- پس لابد توام مثل منی. این رشته به مذاقت خوش نمیاد. میخوای ردش کنی بری دانشگاه؟
+ نه بابا. برچی برم دانشگاه.
پس چیه؟ منتظری بری سربازی؟
- نه بابا. براچی برم سربازی. که چی بشه؟
نمی توانم جلوی خنده خودم را بگیرم که یکهو توی بلندگو می پیچد:
- بسم الله رحمان رحیم. عزیزان توجه کنند. به علت اخلال در اینترنت مرکز سوالات با چند دقیقه تاخیر به دست ما می رسن. لطفا سکوت و نظم رو رعایت کنید.
با کنجکاوی، اما همچنان آرام و سرپوشیده می پرسد:
- تو چنتا افتادی؟
+ هست یک دو سه تایی.
- چی و چی؟
+ ریاضی و زیست و عربی.
تا عربی را از زبانم می شنود، جوری که انگار بعد از مدرسه، کهنه کینه ای از آن به دلش مانده باشد می گوید:
- عربی دو شدم. شهریور امتحان دادم یک شدم.
+ پس دورخیز امروزت برا صفره بسلامتی.
- هعی، چی بگم والا.
با لبخندی آرام بحثمان به سکوت فید می شود. نگاهم می اندازم به انتهای سالن.
پسری نسبتا قد بلند، با یک کاپشن چرمی مشکی از جایش بلند شده و در حالی که دارد با پشت سری اش حرف می زند لباسش را درست می کند.
سی درجه دیگر بچرخد تقریبن دستم می آید که خودش است یا نه.
منتظر می مانم. نگاهم را رویش قفل کرده ام. یکهو همان آقایی که داشت آن پایین بچه ها را احراز هویت می کرد از پله ها ی وسط سالن بالا می آید و خودش را می اندازد تو خط نگاهم به پسر.
بعد انگار که بخواهد چیزی بگوید اما قبلش باید همه آرام گرفته باشند رو می کند به پسرک کاپشن چرمی و می گوید:
- آقا بشین لطفا.
خودم را از روی صندلی به وسط سالن کش می دهم تا پسر را از پشت مرد ببینم.
خودش است. خود خودش. اینبار باید به او بگویم. این دفعه از چنگم در نمی رود.
+ دوستان سوالات رسیده همکارا دارن برگه ها رو تکثیر می کنن. لطف کنید با یک صلوات محمدی سکوت رو رعایت کنید تا انشالله آزمون خوبی رو برگزار کنیم.
کم کم دویست وپنجاه نفر از هم سن و سالهای خودم و یک ده بیست نفری بزرگتری توی این حوزه امتحانی نشسته اند. هیچکس، حتا یک نفر صلوات نمی فرستد. شاید چون نمی شود همزمان هم صلوات فرستاد. هم سکوت را رعایت کرد!
صدای یک را از توی کلاس بغلدستی می شنوم که گویا رو به مراقبشان با لهجه غلیظ اسفراینی می گوید:
- عا ما عرق خوریما، تو مگی صلوات بفرست؟
در همان حوالی عده ای خنده ای سر می دهند و سری تکان می دهند.
مرد خندان و شِوید مویی با یک خروار برگه توی دستش می پرد بالا و می گوید:
- انسانی؟ انسانی؟
همان اولین صندلی بعد از اتمام پله ها، پسرکی سیه چرده دست بلند می کند.
مرد شوید موی شروع می کند به پخش برگه ها و در همین حال با صدای بلند، جوری که حتا ماشین هایی که توی خیبان هستند و ذره ای شیشه شان پایین است هم بشنوند می گوید:
+ هیچ نگران وقت نباشید، ما از اونطرف بهتون وقت جبرانی میدیم.
به ردیف بغلدستم، که چسبیده اند به دیوار مجاور نگاه می کنم. برگه ها تا رسیده به پسر چاق تمام شده. پیش خودم زندگی پسر چاق را تصویر سازی می کنم.
نشسته توی اتاق شیک و جذابش که سه چهارتا پوستر انگلیسی هم رو در و دیوارش است، و دارد درس می خواند، بعد مادرش با یک لیوان آب پرتغال و دو تکه کیک وارد می شود و می گوید:
- پسرم خسته شده...
حالم از این تصویر سازی بهم می خورد. می آیم بیرون به نفر جلویی اش نگاه می کنم.
درست عکس او پسریست نحیف و سست عضله. مثل اینکه وقتی درس می خوانده، تو میکانیکی عمویش با یک دست کتاب و یک دست ظرف روغن را می داده دست اوستا کار.
دست های پسرک چاق که روی شانه های پسر لاغر فرود می آیند توجه هم را جلب می کنند.
+ چطوره؟ سخته؟
پسر خیلی از سر واکنی و در عین حال واقعی جواب می دهد:
- عربیه دیگه...
دوباره صدای مرد شوید موی است که توی سالن بلند می شود.
- انسانی تا کجا گرفت؟
پسر چاق دستش را بلند می کند.
مرد به سمت او می آید و پخش برگه ها را از سر می گیرد.
بر می گردم رو به روی پاسخنامه سفیدی که جلویم است.
فعلا اسمم را می نویسم تا بعد که سوالات رسید بقیه اش را هم با اراجیفی من درآوردی سیاه کنم. فکر کنم تهش درست ترین چیزی پای برگه نوشته باشم، همان اسمم است.
مرد تپلی که قبلا هم او را در حوزه های امتحانی، سر آزمون عربی دیده بودم با خروار خروار برگه از پله ها بالا می آید و در حالی که دارد آنها را بین همکارانش تقسیم می کند رو به سالن می گوید:
- بچه های توی سالن، بچه های توی کلاسا، خوب دقت کنید. از این آزمون به بعد تصحیح برگه ها الکترونیکی میشه. حالا امروز رو ما به همین منوال برگزار می کنیم. منتها کد ملی تون رو حتمن بالای پاسخنامه بزنید. اسم و فامیل هم فراموشتون نشه. رو بقیه پاسخنامه هم خط نندازید. شکل و شکلک نکشید. در صورت مشاهده برگه ها تصحیح نمیشن. زحمات خودتون به هدر میره. مرد کناری اش بلند می پرسد.
- تجربی توی سالن؟ تجربیا کجان؟
دستم را از این ته دراز می کنم. مرد به سمتم می آید.
مرد برگه را می دهد دستم و قبل از اینکه برود می پرسم:
- چندتا برگست؟
+ تجربی چهارتاست.
بعد دوباره قبل از اینکه سرعت بگیرد زبان پسرک چاق، دست انداز می شود توی گام های مرد.
- ببخشید انسانی چی؟
+ اون پنجتاست.
رو به برگه دارم به اولین سوال «درست و غلط» نگاه می کنم.
«کلمه ثقافی به معنی فرهنگیست.»
اینیکی را یاد دارم. درست است. اما از آنجایی که سه تای دیگر را بلد نیستم سعی می کنم از روی زیبایی ترتیب درست و غلط ها به جواب هایی با حداکثر احتمال صحیح بودن برسم.
یعنی تمامش که نمیتواند درست باشد. تمامش هم نمی تواند غلط باشد. و اولین مورد هم که درست است.
حالا مورد بعد یا باید درست باشد یا غلط. نمیتواند غلط باشد چون زیادی برای دانش اموز ها قابل پیش بینی است. احتمالا به همین طریق طراح سوال سعی در گمراه سازی ما را داشته.
پس اولی درست، دومی هم درست. سومی اما درست جاییست که دانش آموز پیش خودش فکر می کند دیگر باید غلط باشد، اما ذکاوت طراح سوال فراتر تصور ساده لوحانه دانش آموزان است. باز هم درست.
حالا شد درست، درست، درست. و درست جایی که دیگر به درست اعتماد کرده ای، گزینه آخر غلط خواهد بود.
سرمستانه از استدلال بافی های سوال یک در می آیم و می افتم به جان سوال دو.
احتمالا برای بعضی ها زمان سخت و خشک گذشته است. من اما پیش خودم فکر می کنم، آنقدر ها هم سخت نبود.
جامدادی ام را از روی میز پینگ پونگ بر میدارم و از در سالن می زنم بیرون.
حسن با دیدن من پا بلند می کند و یک آن روی هندلش فرود می آید.
- بیا دیگه مرد حسابی؛ رفتی اورانیوم غنی کنی؟
+ حسن اون پسره رو پیداش کردم.
- کدوم؟
- همونکه سر امتحان قبلی هم بود. گفتم تو کنکور هم دیدمش.
+ آها.
- صبر کن بذار در بیاد برم بهش بگم.
هنوز جمله حسن کامل نشده که می پرم و وسط و می گویم:
+ عه اوناهاش. در اومد.
حسن با گردنی کج و قیافه ای از درون توی هم رفته نگاهم می کند و یکجوری که انگار برای دوست شیرینش متاسف باشد، می گوید:
- آخه این کجاش خوشتیپه؟!
+ آقا اصلا خوشتیپ نیست. بده به آدما حس ارزشمند بودن بدی؟
صبر کن الان میام.
با سرعت خودم را می رسانم و جلویم را می گیریم.
+ داداش ببخشید؛
- جانم
+ آقا من شما رو سر کنکور تجربی دیدم. اونجا خواستم یه چیزی بهت بگم. نشد.
بعد هفته پیش سر امتحان ریاضی دیدمت، خواستم بگم. بازم نشد. یعنی تو زودتر رفتی. دیگه امروز دیدمت. پیش خودم گفتم بیام بگم.
- جانم؟
+ انصافن خیلی خوشتیپی.
پسر می زند زیر خنده و می گوید:
- فکر کردم چی می خواستی بگی!
+ همین دیگه. دمت گرم.
- می خوای یه عکس هم باهم بگیریم؟
خنده ای سر می دهم و می گویم:
+ نه دیگه. اونقد خوشتیپ نیستی...
دوباره صدای خنده می آید.
خداحافظی می کنم و برمی گردم.
می پرم پشت موتور حسن و می زنم پشتش که راه بیفتد.
- گفتی؟
+ آره
- چی گفت؟
+ تشکر کرد.
- اون الان سر از پا نمیشناسه.
می خندم و می گویم:
+ چرا. می شناسه.