از اولین سالتولدم در خانهی خودمان زندگی میکردیم. زحمتِ نقشهی قشنگش را دایی کشیده بود. یک حیاط قشنگ، چند پله که کنارش باغچهی کوچک زیبایی داشت که همیشه پراز گلهای شمعدانی قرمز بود. یک هال L، دو اتاق خواب که به واسطهی راهروی باریکی به هم میرسیدند. خانهیمان بزرگ و قشنگ بود اما جایش آنقدرها هم که باید وسط شهر نبود. ابتدای شروع زندگی مشترک پدر و مادر عزیزم بود و اگرچه دخل و خرجشان باهم خوب میخواند اما در مجموع احتمالا به اندازه ی الان وضعیت مالی خوبی نداشتند. از وقتی که چشمهایم را باز کردم تا ده سالگی آنجا بودیم. جای خیلی خوبی نبود؛ آنقدری خوب نبود که ما میتوانستیم خانههای دیگر را از دور ببینیم و مانعی بین ما و آن دور دورها حس نمیشد. یک بیابان برهوت اما سبز رنگ. نمیدانم.
ظهرها که از مدرسه برمیگشتم، باید حواسم میبود که شلوارم گِلی نشود. آسفالتش نمیکردند.حتی یک زمانی گاز هم نداشت!
بابا که خانه را ساخت، خودش اقدام کرد که برق بیاد؛ یعنی قبلش برق هم نبود.
تازه آن موقعی هم که آمد، آنقدری ضعیف بود که نیت کولر روشن کردن برای قطع شدنش کافی به نظر میآمد.
اینجایی که ما بودیم، طبق رودخانهای که از شهر رد میشد، به آن میگفتند اینطرف آب.
آن طرف آب اما بهتر بود؛
آنجا نزدیک بود به تاکسی، نانوایی، بازار و کتاب خانه؛ کوچههایش اسفالت بود و کولر که روشن میشد، برق نمیرفت.
خانهها گویی بلندتر بودند.
اینطرف اما کوچهها خالی بودند از سکنه و در عین حال پر از چمن. حتی میتوانستی لب رودخانه گاوهای درحال چرا را ببینی. وقتی تنها بودم فوبیای گاو امان از کفم میبرید.
اما امان از صفا و صمیمیت خانهیمان. همیشهی خدا مهمان داشتیم و از این مسئله خرسند بودیم.
آشنایان یک روزهایی میآمدند و از رودخانهی دو قدمیِ خانهیمان ماهی میگرفتند. من باید به هرکدام ازآنها قول میدادم که زیاد نزدیک نشوم تا من را با خودشان ببرند. سر شوق میآمدم و بیهیچ حرفی، ساعتها بالا و پایین رفتن قلاب ماهیگیری و سخاوتمندی همیشگی رودخانه در سنگین کردن قلاب را نگاه میکردم.
عمومنصورِ عزیزتر از جانم که میآمد، رویاییترین روزهای من بود. دوچرخهی بابا را بر میداشت، من را می گذاشت ترک دوچرخه و فارغ از تمام ناملایمات زندگی آنطرف آب، کوچههای خالی کنار رودخانه را دوتایی میچرخیدیم. اگرچه مادرم همیشهی خدا موهایم را تا کوتاهترین حد ممکن نگه میداشت و آنچه از آن باقی بود را مثل آبشار محکم بالای سرم میبست، اما بازهم شوق پیچیدن باد لای موهای کوتاهم پشت دوچرخه وصف ناپذیر بود. زیبایی صحنهی مسحور کنندهی رودخانه، گویی دست میکشید روی قلبم.
سالهای اول کودکیام، پدرم به دانشگاه میرفت؛ برایمان خیلی سخت بود. خانههای زیادی آنجا نبود. من و مامان باید تنها میماندیم. گاهی زنگمان را میزدند، فرار میکردند. یکباری هم فکرکنم شیشهیمان را شکستند. نمیدانم. هرچه که بود تمام مزاحمتها در همینها خلاصه میشد.
گاهی دخترهای آقای صمدی،(همسایهی مهربان و شاید تنها همسایهیمان در آن وقت) میآمدند و شبها پیش ما میماندند. مثل حالا نبود که کسی جرئت نکند، شب را در خانهی دیگری صبح کند. روزگار قشنگی بود.
سالها گذشت؛ دانشگاه بابا تمام شد. خانههای بیشتری ساخته شدند و پس از رفت و آمدهای بسیار آنجا را هم آسفالت کردند. سالهای پایانی ابتداییام بود، بعد از ده سال، در تولد یک سالگی مهدی، عضو جدیدی که به خانوادهیمان اضافه شده بود، خدا بخت داد و به خانهی جدیدمان آمدیم. خانه دیگر آنطرف آب نبود و فرسنگها با خانهی قبلی فاصله داشت. خانه بلندتر شد، پلهها بیشتر، فرشها کرمیتر، مبلها محکمتر، کابینتهای فلزی جایشان را به چوبی دادند. فصلها یکی پس از دیگری گذشتند. حالا میشد با خیال آسوده و بدون نگران قطعی برق کولر روشن کرد. بخاریِ تویِ هال رفت و شومینه آمد.
مهمانها کم وکمتر شدند؛ رفتوآمدهای خانوادگی جایشان را به تنهاییمان دادند. حالا آنقدری پله داشتیم که بزرگتر های فامیل برای بالاآمدن از آن حسابی از نفس افتادهبودند.
دیگر مزاحمتها در زنگ زدن و فرار کردن خلاصه نمیشد. حالا باید هر قدم که در جامعه برمیداشتیم، مراقب بودیم کلاهمان را باد نبرد.
خلاصه آنکه خانه دیگر هیچ وقت آنقدر گرم نشد. من ماندم و حسرت آن روزهای به ظاهر سخت در لابهلای کوچههای خاکی آنطرف آب، که تمام دغدغهام گلی نشدن لباسهای مدرسهام بود.
#مهدیه_هادی_پور
۲۲ خرداد ۱۴۰۱