میم نوشت
میم نوشت
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

عشق من، تهران! (2) (در بابِ عقب انداختن آرزوها و یا ساختن یکی دیگر!)

(اگر بخش اول رو نخوندید، توصیه میکنم قبل خوندن این مطلب، اپیزود اول رو بخونید )

رویای قبولی در کنکور و رد شدن از سر در دانشگاه تهران، به سرعت رنگ باخت و حالا من، با رتبه ی چهار رقمی، باید در یک دانشگاه دستِ چندمِ غیر انتفاعی ثبت نام میکردم. تهران، تموم شده بود و دیگه خبری هم از عموزاده های باکلاسِ تهرانیم نبود. از اونجایی که رشتم ریاضی بود، با تقلیدِ صرف از رتبه های تک رقمی، رشته ی برق رو برای ادامه تحصیل انتخاب کردم. خیلی فازِ مردونه ای داشت. تصورم این بود، با آچار میرم دانشگاه و با انبردستی بر میگردم! ولی خب طبق معمول، قرار نیست هیچ وقت تصورات یه دختر بچه ی 18 ساله از یه رشته ی دانشگاهی مثل برق واقعی باشه!

خیال میکردم یه کلاه زرد مهندسی میذارم سرم و با یه مانتوی شیک تو کارگاه های نمیدونم چی چی! میچرخم و همه بهم میگن خانوم مهندس.. بفرمایید این دستگاه رو چک بفرمایید.. منم با کفشای پاشنه تق تقیم به سمتِ انتهای کارگاهی که نمیدونم چی چی تولید میکنه قدم زنان نزدیک میشم و میگم : " این چه وضع کار کردنه... دوباره تولید کنید... " بعدشم یهو لوکیشنِ کارگاه حذف میشه و یه ماشینِ شاسی بلند خفن به رنگ صورتی! ایجاد میشه. و بعد یه چک میکشم در وجه حامل و به راننده ی شخصیم میدم و میگم این پاداش شما، که بلدی کارتو خوب انجام بدی!

خلاصه همه چیز به نظرم خیلی رویایی میومد و میرفتم که به قول معروف، به خواسته هایم جامه ی عمل بپوشانم!
تا اینکه ترم اول شروع شد و دیدیم ای دل غافل! رشته برق در واقع یه جورایی همون ریاضیه....که فقط یکم تکنیکی تر میشه. فقط و فقط همین. این شد که با پایانِ ترم اول، وقتی با واقعیت، مث خر! چشم تو چشم شده بودیم، تصمیم گرفتم که حالا تا پایان دوره ی لیسانس به ماجراجویی های دیگری بپردازم.

البته رویای قبولی در دانشگاه تهران، و پا گذاشتن به یکی از جادویی ترین قسمتهای زندگیم رو به مدرک ارشد موکول کرده بودم و دیگه فعلا دنبالش نبودم. هدف در گام اول این بود، با یکم درس خوندن شاگرد اول باشم و بعد با خیلی درس خوندن، کنکور ارشد رو تهران قبول بشم! ولی خب تا اون روزا خیلی مونده بود و من هنوز فقط 19 سالم بود! کلی وقت داشتم...

اون روزا، بازار فیس بوک خیلی داغ بود و برای هر اتفاق کوچیکی یه ایونت تشکیل می شد و از در همسایه آدمو توش ادد میکردن. یه روز دیدم در ایونت نمایش من ایرجم پسر فریدون یا سه قطره خون روی برف ادد شدم. چند روز قبلش توی مجله ی موفقیت، توی تست شخصیت شناسی، به این سوال که آیا در سه ماه گذشته به نمایش تئاتر نشسته ام یا خیر، جواب بله داده بودم. و البته که یه دروغ بزرگ بود! چون تله تئاترهای شبکه ی چهار، نمایش نبود!

من، برای واقعی کردنِ سوالی که در واقع قبلا جواب دروغ بهش داده بودم، بلیط اون اجرا رو خریدم و همون بعدظهر، اولین معجزه ی زندگیم رو از نزدیک دیدم! بازیِ تئاتر، حالا تبدیل به یکی از آرزوهایِ کوچولوم شده بود. احساس کردم که بیشتر از هر چیزی دلم میخواد گرمای نور پروژکتور رو روی صورتم حس کنم.

این شد که با پرس و جو، بلاخره آدرس فیسبوک پسری رو گرفتم که قرار بود یه کار برای اجرا در دانشگاه آماده کنه!
بهش پیام دادم و سرمست از اینکه میتونم در تستِ انتخاب بازیگر شرکت کنم، میرفتم که بازیگر تئاتر بشم :)


[پایان اپیزود دوم]




داستانداستان کوتاهدل نوشتهعشق
از زندگی روزمره یک مینیمالیست تازه وارد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید