توصیه میکنم اول قسمت 1 و 2 رو بخونید، بعد بیاید سر وقت این قسمت
دلم میخواست بنویسم وقتی در باز شد و دیدمش، یه حس خاصی تمام وجودمو دربرگرفت. و پاهام لرزید و عاشقش شدم.
اما این اتفاق نیفتاد. مث یه دختر سر سخت و سفت و جدی، رفتم نشستم روی مبل و منتظر شدم تا نوبت تست دادنم برسه. آقای کارگردان که تقریبا یه پسر هم سن و سال خودمون بود، گفت برای اجرا توی دانشگاه یه نمایشنامه با مزه نوشته و ما قراره نقشای مختلفشو بازی کنیم. از من و پسری که همراهش رفته بودم برای تست دادن خواست تا نقش یه زن و شوهر رو اتود بزنیم. منم سرِ پسر بیچاره رو خوردم و حسابی بازخواستش کردم که چرا این موقع اومده. این میشه اولین برخوردِ من و آرمین. به سادگی و آرامش، نقش رو گرفتم و قرار شد برای تمرین، برنامه ی کلاسهای دانشگاهم رو براشون ایمیل کنم.
ما هر روز تو همون خونه، که خونه ی پدریِ آقای کارگردان بود تمرین می کردیم . مامان آقای کارگردان هم برامون چایی و کیک های خوشمزه می آورد. با حجاب کامل، مانتو و مقنعه و خیلی وقتها از راه دانشگاه می رفتیم تمرین. تمام اصولِ اخلاقی رعایت می شد. اما به خاطر حساسیت های معمولِ یک خانواده ی معتقد و مذهبی، من چیزی به خانوادم نگفته بودم.
تا اینکه یه روز سر تمرین، تلفن زنگ خورد و متوجه شدیم که حراست دانشگاه ازمون شاکیه. چرا!؟ چون دختر و پسر تو یه محیط سربسته کنار هم وجود داشتیم. حالا ما هزار تا قسم و آیه خوردیم که آقا به خدای احد و واحد قسم، ما نوک انگشتمون هم نخورده بهم! چارتا دیالوگ گفتیم فقط... نشد که نشد. از اون جایی که خانواده ی من در جریان این تمرینهای خصوصی تئاتر نبودن، نمیخواستم قضیه بهشون اطلاع داده بشه.. اونم نه به این شکل و توسط حراست. بابام تازه قلبش رو عمل کرده بود و من واقعا نگرانش بودم. دعوا اونقدری بالا گرفته بود که حراست گفت اگر قراره به خانوادم خبر نده و اونطوری توبیخم نکنه، باید کلا قید تئاتر و تمرین و جشنواره و اینهارو بزنم. بعدش هم مجبورم کردن که یه تعهد نامه امضا کنم به این شکل که دیگه حق ندارم تحت هیچ شرایطی با "آرمین ترابی" حتی صحبت کنم . چه برسه به اجرای نمایش!
آرمین، به خاطر از هم پاشیده شدن گروه، کوچکترین سرکوفتی به من نزد. من عذرخواهی کردم و توضیح دادم که قوانین دانشگاه ما یه خورده سفت و سخته. سوال این بود که حراست اصلا از کجا متوجه شده و چرا اینقدر واکنش تندی نشون داده... یه ذره بعد متوجه شدیم یه نفر آمار تمرین کردن توی خونه رو به حراست داده و هزارتا چیز دیگه هم گذاشته روش! گروه از هم پاشیده شده بود، اما هر از چندگاهی، وقتی یه نمایش روی سن می رفت، آرمین بهم پیام میداد و ازم میپرسید که دوست دارم با هم بریم ببینم؟ و منم اغلب موارد یه تایم خالی براش پیدا میکردم و باهم به تماشای تئاتر میشستیم. البته به خاطر امضایی که پای اون تعهد احمقانه زده بودم، دست و پام میلرزید.
ماجرای حراست اینقدر پیچیده و طولانیه که خودش اندازه دو سه تا پروفایل مطلبه. سعی کردم با یه پراگراف کلی از روش بپرم. روزای خوبی نبود. اتفاقات خوبی هم نیفتاد. اما بلاخره سر و تهش هم اومد.ولی چون ربطی به موضوع نداره، سعی کردم سر سری از روش رد بشم :)
رابطمون طور به خصوصی نبود. آرمین هم یکی بود از بقیه ی آدمها. به شعور و شرف، قبولش داشتم. برای همین هم وقتی بهم پیام میداد با حوصله باهاش صحبت میکردم. به هر حال، به خاطر من، قید اجراشو زده بود! باید جبران میکردم. همه چیز همینطوری ادامه داشت و من به عنوان یه دوستِ خیلی خیلی معمولی، بعضی وقتا باهاش حرف می زدم و همیشه هم، میترسیدم.
القصه، یه روز آرمین یه متنِ برام فرستاد تا بخونم و راجع بهش نظر بدم. فوق العاده خوب بود! نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. عاشقش شدم. ساعت 1 شب بهش پیام دادم که متن رو خوندم. عالی بود! میشه یه قولی بهم بدی؟
پرسید: " چی؟"
اسمس دادم : " قول بده نقش بازیگر زنِ نمایش رو فقط و فقط به من بدی"
جواب داد : " اصلا برای تو نوشتمش. "
میدونستم هزار و یک مشکل برای اجرا وجود داره. اصلا کجا تمرین کنیم؟! اگر خانوادم خبردار بشن چی؟ پوست سرمو نمیکنن؟! چطوری سالن بگیریم!؟ چطوری برم تمرین که کسی متوجه نشه؟! خدایا یعنی میشه؟!
دلم غوغا بود و سرم پر از سوال.
نمیدونستم میتونم به آرزوم برسم یا نه.
تاحالا شده دلتون واقعا بخواد یه کاری رو انجام بدین، اما اینقدر بترسین که ندونین چطوری باید شروع کنین؟!
اون شب من، با ذوق و استرس و ترس و خوشحالی توامان هم، خوابیدم. یعنی میشد که بشه؟
... ادامه دارد ...