میم نوشت
میم نوشت
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

عشق من، تهران!(1)

وقتی هشت ساله بودم و تو شهر خودم، مشهد زندگی می کردم، هیچی در مورد پایتختِ ایران نمیدونستم. فقط در حدِ یک اسم.می دونستم نقاشی ها به تهران، خیابان ولیعصر ارسال میشن. جایی که تلویزیون وجود داره. جایی که خانوم مجری، از اون جا منو میبینه و بهم میگه، یه ذره برم عقب تر یا جلوتر!

توی فامیل ما، هم قدِ من و خواهر دو سال کوچیکترم، دو تا پسر عموی باحالِ شرِ شیطون داشتیم که تهران زندگی میکردن و هر بار که میومدن، با خودشون یه عالمه چیزای خفن و عجیب و غریب میاوردن. قبل اینکه من بدونم موبایل چیه، عموی تهرانیم یه گوشی ِ گازوییلی خریده بود که در نوع خودش، با اون آنتن متحرکش، شبیه سفینه ی آدم فضایی ها بود! میشد بدون سیم حرف زد!

اون موقع که ما فایلهامون رو با فلاپی، با همسایه دیوار به دیوارمون می رسوندیم، اولین بار سی دی رو دستِ پسر عموهای تهرونیم دیدم. برقِ خوشرنگِ پشتِ اون دایره ی نقره ای، باعث شد فکر کنم تهران، یعنی پایتخت خوشبختی .

اونا تخت داشتن. مبل داشتن. هر کدومشون، یه اتاق مستقل داشتن. اتاق من، طاقچه ی بین پرده و پنجره بود. یه طاقچه ی کوچیک که به زحمت میتونستم روش بشینم. اونا،تو مسافرتاشون، سوارِ تله کابین شده بودن. یه ماشینِ 206 نقره ای داشتن. ما، اون موقع حتی رنویی که 5 سال بعدش با هزار جور وام و قرض خریدیم رو هم، نداشتیم. یادم هست که توی بحثای خاله زنکی اون روزها، سر یه کیف چرم هشتاد هزار تومنی، تو جمع خانومای فامیل کلی حرف شده بود. همه به ردیف نشسته بودن و کیفِ هشتاد هزار تومنیِ خانومِ عموجانِ تهرانی رو یه تاچِ کوچولو بکنن. همه آرزو داشتن، شوهرشون یه کیفِ هشتادهزارتومنی بخره و خیلی رمانتیک، تقدیم حضورشون کنه. تهران یعنی شهرِ شوهرهای احساساتی.

مامان و بابا، هر دو تهران درس خونده بودن. بابا همیشه خاطرات جذابی از دوره ی دانشجوییش تعریف می کرد. جوری با آب و تاب از کتاب فروشی های انقلاب می گفت، که من، وقتی چند سال بعد کتابهای هری پاتر رو خوندم، خیابان انقلاب رو چیزی شبیه کتابخانه ی هاگوارتز تصور می کردم :) تهران، یعنی شهرِ عاشقی، شهرِ کتاب، شهرِ خیابانِ انقلاب.

از همه ی اینا گذشته، به واسطه ی جنسیتمون، برای من و خواهر کوچیکترم، همیشه یه سری محدودیت اضافه وجود داشت. یه مجموعه ی بی نهایتی از بکن/نکن ها. اما برای سوپرمن های تهرانی، همه چیز آزاد بود. تهران یعنی شهرِ آزادی.

تمام این ها، کنار اون آهنگِ عجیبِ حرف زدنشون، باعث شد من فکر کنم تهران ، یعنی یه جایی شبیه توکیو. البته اون موقع من درک بخصوصی از توکیو نداشتم ! (حالا نه اینکه الان دارم :)) )
ولی خب.. تو یه کلمه، عاشق تهران شدم! عاشقِ شهری که هرگز ندیده بودمش. لمسش نکرده بودم.

همون سالها، وقتی فقط ده سالم بود، یه پنجاه تومنی رو به دیوار اتاقم ( دیواره های یک وجبیِ طاقچه) چسبوندم و مدام زل زدم به سر در دانشگاه تهران.

قرار بود برم تهران. شاید حتی اگر خوشبخت تر می بودم، میتونستم با پسر عموی بزرگترم ازدواج کنم و برای همیشه تهران بمونم. می تونستم ساکنِ سرزمین خوشبختی و آزادی بشم.

تنها چیزی که سر راهم وجود داشت، چندین سال تا کنکور و بعد، سدِ قبولیِ دانشگاه بود.

زمان، همه چیز رو تحت تاثیر قرار می ده. تمام جزئیاتی که قبلا، خیلی مهم تلقی می شدن، به مرور خاصیتشونو از دست میدن. عمو و زن عموم، با هم نساختن و بعد از چند سال، از هم جدا شدن. به مرورِ دیگه خبری از اون مسافرتهای دسته جمعیِ خانوادگی، که توش ما بچه ها، به هم دستاوردهای سالِ گذشته رو شو آف میکنیم نبود. بعد از چند سال، دیگه اونا، کلا نیومدن. یه زمزمه هایی پیچید که : " بچه ان دیگه... طرف مامانشونو میگیرن..."

صادقانه بگم، وقتی 15 سالم بود، دیگه چیزی از شر بازی های دورانِ کودکیمون باقی نمونده بود. فقط من مونده بودم و اسکناسِ پنجاه تومنی که حالا، حسابی پاره و چرک مُرد و بیریخت شده بود.

رویایِ ازدواج با پسرِ باحالِ فامیل، رفت ته ته ته لیست آرزوها و کم کم غیب شد و حالا، من باید، زندگیم رو می ساختم. قرار نبود کسی برام یه کیف چرمِ هشتاد هزار تومنی بخره. قرار بود، "خودم بخرم."

همینطوری بالغ تر شدم و بیشتر از خوب و بد سر درآوردم ولی همیشه " تهران " با جادویِ خاصش، همیشه تو سربرگِ آرزوهام موند.

بعد، همه چیز خیلی سریع پیش رفت و من توی تمامِ اون سالها، هیچ هدفی به جز دانشگاه تهران نداشتم!

درس خوندم و اگرچه باید اینجای داستان، من کنکور بدم و تهران قبول بشم، ولی توی ورژنِ واقعی، قضیه خیلی پیچیده تره. نتونستم کنکور رو درست و حسابی شرکت کنم. خونمون رو عوض کردیم و پنجاه تومنی رو از دیوار نکندم. تو خونه ی جدیدمون که حالا هم تخت داشت، هم مبل، با موبایل درجه یکی که بابام برام خریده بود، با دیوارهای تازه نقاشی شده، جایِ یه اسکناسِ پاره پوره روی دیوارِ اتاقم نبود.

_______________________________________________________________

زمان همه چیز رو تحت تاثیر قرار می ده. اونقدر جدی نخوندم. اونقدر جدی هم کنکور ندادم. و کاملاً جدی، دانشگاه تهران قبول نشدم!


"پایان اپیزود اول"


داستانداستان کوتاهعشقعاشقانهکنکور
از زندگی روزمره یک مینیمالیست تازه وارد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید