میم نوشت
میم نوشت
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

ورّاج

تمام زندگیش حرف زده بود. همیشه. هیچی رو هیچ مدله تو خودش نگه نداشته بود. همیشه حرف میزد. برای شنیدن صداش لازم نبود خیلی زحمت بکشی.
همیشه یه چیزی برای گفتن داشت.برای هر مسیری برای هر اتفاقی هر جایی، یه خاطره ای ، داستانی، ضرب المثلی، یا حتی جکی واسه گفتن داشت.
"من به گند زدن در جک استادم.. اگه بهش نخندیدی شک نکن جک خوبی بوده... من جک گوی خوبی نیستم " همیشه میگفت.
ما همدیگه رو خیلی خوب نمیشناختیم. ینی خیلی تصادفی باهم آشنا شده بودیم.کم کم هم به بودنش عادت کرده بودم . نه من! همه!
بسکه حرف میزد وقتی نبود ، همه یه طوری سعی میکردن گزافه گویی کنن. اطناب جذابی توی حرف زدنش داشت. ینی همین طوری کشش میداد تا برسیم.
همیشه هم حرفاش از مبدا شروع میشد تا ته تهش. حتی اگه مقصد تهرون بزرگ بود ، تموم این هزار و خورده ای کیلومتر رو اگر میخواستی حرف برای گفتن داشت.
بعد از دوران دانشگاه ، همه ی بچه های کافه فرخ - یعنی همون کافه ای که دور هم جمع میشدیم-یکی یکی رفتن دنبال زندگیاشون.
روزگار هر کسیو یه گوشه دنیا انداخت.منم که تا به خودم اومدم دیدم دارم با مهماندار برای تعویض صندلی بحث میکنم . به اسمِ تحصیل به کام تغییر سبک زندگی . خلاصه پریدیم و رفتیم.این طرف دنیا اونقدر صدا هست که نتونم توی سکوتش جای خالیشو اینقدر واضح بشنوم.
همین دو روز پیش بود. یه دفعه دیدم تو یه گروه تو فیسبوک ادد شدم. کافه فرخ. همه ی بچه ها دور هم جمع شده بودن و دونه دونه هر کی هر کسیو تو فرنداش داشت ادد میکرد.
با یه ذوق عجیبی با چشای از حدقه بیرون زده. با ذوق. با چشای خیس.به کاور گروه نگاه میکردم. به عکس یادگاری ای که هفت هشت سال پیش همه بچه های کافه باهم گرفته بودیم و من نمیدونم کجا چطوری هیچ وقت به دستم نرسیده بود.
چند لحظه ای خودمو تو فضای کافه احساس کردم. مهم نبود اتریش چقدر تنهاست. چقدر سرده. چقدر تاریکه. یا این اتاق که به سبک معماری مدرن اروپایی دیزاین شده چقدر بیروح و احمقانست.
من توی اون کافه بودم. تو همون بوی دود و قهوه. تو ته سیگارای علی. تو غر غرای همیشگیِ سپیده.تو همون همیشگی های همگی.
راست میگفت. همونیکه میگفت "شرقیا خاطره بازن".. افتتاحیه جشنواره عکس مشهد چندین سال پیش بود این جملرو مجری در وصف مقدمه تحسین "عکس" استفاده کرده بود.
راست میگفت.
حال و احوالا شروع شد .
ازش پرسیدم. گفتند برگشته کاشان. پیش مادرش. عاشق شده ،یار تنهاش گذاشته رفته.
دلش شکسته.یه مدت ساکت شده. رفته توی خودش. هی ماتش برده. خیلی لاغر شده.زده به در کویر و هی دنبال ستاره ها گشته راضی نشده. برگشته لای کتاباش. هی خونده. راضی نشده. آخر سر هیچکی خبرشو نداره. یه روز رفته دیگه برنگشته.نه اینکه به دریا زده باشه ها نه..فقط کسی ازش خبر درست و حسابی نداره.
ازش بعید نیست هر جایی باشه.
بگو هر جا. من تعجب نمیکنم. قابل پیش بینی بود ولی عجیبم نبود اگه یه دفعه بهت خبر میرسید فرستادنش مریخ.

دست آخر ، این آخر شبا بعضی وقتا هدفون رو میذارم کنار . فقط صدای تیک تیک ساعت . اتصالی سیمای پشت یخچال . بعضی وقتا توی راه، تو زیر گذر که رادیو خوب آنتن نمیده، سکوت راه اینکه کسی نیست که یه بند حرف بزنه.یه بند چرتو پرت بگه اون وقتا خیلی خوب احساس میشه.
دلم تنگ شده واسش.
زندگی شلوغی داشتم، که اگه نه باید خیلی زودتر از اینها با خودش راهی کاشون میشدم. باید دیوارای گلی، عطر گلای محمدی رو با روحم میدوختم نه این شلوغی و بی سامانیِِ اروپای قرن 21.

همین.


عشقداستان کوتاهعاشقانهدل نوشتهنویسندگی
از زندگی روزمره یک مینیمالیست تازه وارد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید