moeinnazari
moeinnazari
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

خاکستر خاطرات

اینکه گذشتم داره آیندمو تعیین می کنه ،منو می ترسونه.

فکر می کنم همه چیز از پیش مقدر شده .وظیفه ما فقط پذیرفتن آن هاست.

بی آنکه متوجه باشم، تو سبز شدی
بی آنکه متوجه باشم، تو سبز شدی


هرشب با خیره شدن به نورانی ترین ستاره ای که از پنجره میتونم ببینم ،سفری بیهوده و الکی به گذشته را آغاز می کنم.بخشی از وجودم به دنبال جوابی در گذشته است تا بفهمد چرا اینگونه شده ام. می دانم زمانی زیادی ندارم.

خودم را در دشتی بی انتها پیدا می کنم. دشتی که تمام آن را سیاهی فرا گرفته. توده های دود و سیاهی در هوا معلق اند.بی هدف در حال دویدنم. درد و گرفتگی را در سینه ام احساس می کنم.تلی از لاشه خاطرات سوخته در دشت نمایان می شود.می دانم اینجا جوابی برای پرسش هایم پیدا خواهم کرد.از میان لاشه ها ،کودکی ام را بی جان می بینم که عروسک خرگوشی سفید رنگ _ که حالا سیاه و دودی شده_ با چشمان سبز و خمار را در بغل گرفته و در میان این لاشه ها به خواب ابدی رفته.چشمان خرگوش مرا محصور می کند.می دانم اورا جایی دیدم ولی جوابی ندارم. مطمئنم در کودکی ام این خرگوش را نداشتم ،پس در بغل من چه می کند؟

نمی توانم بی تفاوت به کودکی ام به جستجو ادامه دهم. او و خرگوش را بغل می کنم .به سمت درختی که نمیدانم از کجا ظاهر شد حرکت می کنم.ابرسیاه بزرگی در آسمان پدیدار شد. چاله ای در نزدیکی درخت حفر شده. کودکی ام را با عروسکش در چاله می گذارم.کاملا اندازه اوست.کمی به صورت معصوم کودکی ام نگاه می کنم. دستانش را می بوسم. از او می خواهم مرا ببخشد،برای هرآنچه که او خواست و من نتوانستم. او پاک بود و من او را ناپاک کردم. او بیگناه بود و من اورا با گناه آلوده کردم.مرتب این جملات رو گفتم تا زمانی که چاله پر شد.

از آسمان باران سیاهی می آمد.نور خورشید سرد به نظر میرسید.آن تل لاشه ها بزرگتر شده بود.فهمیدم آن سیاهی ها فرصت هایی بودند که امروز از دست رفتند. سوختند و خاکستر شدند.

با بارش باران،درخت شکل عجیبی به خود گرفت. نیمه آن خشک شد و نیم دیگر آن سر سبز و تنومند گشت.

ازپشت درخت فردی بیرون می آید.او منم. هر دو ما همدیگر را می فهمیم.من می دانم او قرار است سفرش به گذشته را ادامه دهد تا بفهمد آن عروسک از کجا آمده.او هم می داند من دیگر پیر و فرتوت شدم.او می داند من از گذشته فاصله می گیریم . با دستان چروکیده پر از زخم و درد.

هر دوی ما می دانیم آن ستاره پر نور خاموش شده.

خاطراتاضطرابدلنوشتهداستان کوتاهکودکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید