در پاییزی به دیدارم آمد که رنجور وخسته به تماشای زندگی نشسته بودم
در یادم بارها و بارها با او ملاقات کرده بودم اما لبی به سخن نگشوده بودم
خجالت زده از روی غریبه ای که در من آشنا بود
در کلاس را باز کردم و پر تنش از دیر رسیدنم به کلاس و بی خبر از آشنایی دورمون و دلدادگی چند ساله اون شروع کردم به حرف زدن و به قول خودش دلبری کردن
نمیدونم دست تقدیر بود یا قسمتی که تا اون لحظه خیلی بهش اعتقادی نداشتم
اما ما دو نفر رو سر راه عشق هم قرار داد
حالا بین انبوه اتفاق های جهان و بی رحمی های مکرر روزگار برای عاشقی اینبار خود روزگار منی که به هر چیزی جز عاشقی فکر میکردم رو شیفته نگاه اون کرد .
این جهان قشنگترین اتفاقاتش رو در غیر منتظره ترین لحظه برامون رقم میزنه و همین وجودین عشق رو زیبا و معصوم میکنه
وقتی تو دنبالش نبودی و در پیله ی تنهایی خودت به سر میبردی یکدفعه مژده پروانه شدن بهت میده و در غیر منتظره ترین حالت قدم در مسیر عشق میذاری
روزگارم از این لرزش قلب تو به وجد میاد و اشک شوق میریزه.