علمدار هنگ بهار
علمدار هنگ بهار
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

هجرت از تاریکی به نور ( از کتاب فرشته و دیو)

ولگرد پای ورم کرده حسن را در دست داشت و با آب گرم می شست ، در چهره اش چیزی از عصبانیت دو شب پیش نبود ، گفت : وقتی حسن و تنها بود چیکار می کردی تو ؟

مرتضی سرش را پایین انداخته بود و سعی می کرد دستمالی که خیس آب یخ بود روی پیشانی و گردن مهران حرکت دهد

گفت : رفته بودم برای پر دادن کفترا

  • کفترها ؟ گفتم که توفیق حالا حالاها پیداش نمیشه ...
  • اونجایی که می خوایم بریم کجاست؟

طاهر دو چوب کوتاه را دو سمت پای ورم کردن حسن می بست هیجان زده گفت :

  • یه گاراژه ، همه چی داره... تعمیرگاه ... کارواش ... صاف کاری ... یه تراشکاری کوچیک... جای بزرگیه
  • کجای شهره؟ باید بریم پایین تر
  • نه بابا بالای شهره ، یه جای خیلی بزرگیه صابشم یه آقای خیلی با معرفتیه اما خیلی هم عصبانیه ، در کل آدم خوبیه اسمش اسماعیله، یادتون نره همیشه یه آقا هم اولش بذارید بعد صداش کنید .بگید آقا اسماعیل

صدای ناله خفیفی از گلوی مهران که در تب می سوخت بلند شد

  • فکر می کنی زنده بمونه ؟
  • من چه می دونم ، اما خب میگن تب کردن نشونه خوبیه

حسن گفت : باید پاهاشو بذاریم تو یه تشت آب سرد ، خواهرم هر وقت یکی از بچه هاش یا من تب می کردیم همین کارو می کرد.

طاهر نگاهی به مهران انداخت و بعد گیج سر مرتضی داد زد: خب پاشو برو یه استانبولی بردار پر برف کن بیار ، وایستادی تا معجزه بشه به هوش بیاد این یتیم مونده؟

مرتضی بلند شد و سریع بیرون دوید.

  • این پسر انگاری خیلی سگ جونه
  • بهت گفتم که زنده می مونه
  • دلخوش نباش ، نفسای آخرشه ... اما اگه بمیره می افتیم تو دردسر... چه آفتابی زده بود امروز صبح ، اقا اسماعیل هم خیلی کیفش کوک بود ، بچه ندارن... امروز زنشو برده بود دوا دکتر کنه بلکه بچشون بشه
  • بهش گفتی که ما...
  • بهش گفتم ...چند بار گفتم دو تا داداش دارم با خودم میارمشون تو کارا کمکمون کنن
  • بهش گفتی که من...
  • از خداشم باشه پسری مثل تو رو استخدام کنه ، نکرد هم خودم جای دو نفر کار میکنم

حسن از واژه استخدام خیلی خوشش آمد گفت : اگه استخداممون کنه بهمون پولم میده؟

  • اونقدرا که نه ...اما جا خواب گرم و نرم داره بالای گاراژ اونم چند تا اتاق ...زنشم زن مهربونیه... اسمش ملوک خانمه ، چند با برام غذا پخت آورد ، غذا واقعی ها نه از اونا که مرتضی درست می کرد می ریخت تو شکم ما ... طاهر مکث کرد انگار در ذهنش با مشکلی کلنجار می رفت گفت :
  • فقط نمی دونم این یتیم مونده رو چیکار کنیم، عجب پسر احمقیه این مرتضی اینو از کجا پیدا کرد دیگه ؟
  • اون مارو پیدا کرد. ما گمشده بودیم

مرتضی یخ زده و با صورتی سرخ از سرما با تشتی پر از برف در آستانه در ظاهر شد.

  • کفترها رو هم با خودمون ببریم؟
  • خیلی خوب بابا تو هم خفمون کردی با این کفترا ، بیارشون اما اگه گاراژو کثیف کنن خودم همشونو سر می برم

مرتضی با لبخند زانو زد و پاهای مهران که در تب می سوخت داخل تشت پر از برف گذاشت


داستانداستانکداستان کوتاهقصهفرشته
در گوشه ای از این دنیا، در سیاره ای به کوچکی یک گرد رها در فضای بی انتها، در کهکشانی پرت و سوت و کور در میان انبوهی از تاریکی ، ما اینجاییم و صدای فریادهایمان به جایی نمی رسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید