مجتبا یزدان پناه
مجتبا یزدان پناه
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

اجبار به زیبایی، اجبار به دوست داشتن

‍ - مجبوری اینقدر قشنگ باشی؟

نگاهم می‌کند. ابروی سمت چپش را طوری بالا انداخته که شبیه کلاه آ ی کلاه‌دار شده.

گوشی‌اش را از کیفش بیرون می‌آورد و در دوربین گوشی صورتش را برانداز می‌کند.

- مثل همیشه‌ام که.

اتومبیل‌ها در خیابان کنارمان پشت چراغ ایستاده‌اند. پسری میان یک تاکسی و یک موتور شاخه گل های سرخش را در دست گرفته و با چشمانش به راننده ها التماس می‌کند.

می‌گویم:

- گل‌های سرخ هم مثل همیشه‌اند.

سرجایش می‌ایستد و زل می‌زند به پسربچه.

- یه شاخه بخریم؟

و بدون اینکه برای جواب من مکث کند آن‌سوی جوی پر از آب میپرد.

- آهای!

انگار که صور اسرافیل دمیده باشند در صورت پسرک، با چشمانی زنده شده از امید سوی ما می‌دود.

گل را که می‌خریم، پسر کنار جوی گز می‌کند تا چراغی که تازه سبز شده، بار دیگر قرمز شود.

- چی می‌گفتم؟

گل سرخ را جلوی صورتش گرفته، نفسش می‌کشد.

- من می‌گفتم... مجبوری اینقدر قشنگ باشی؟

گل را از دستش میگیرم.

- مثل این گل. مجبورید که قشنگ باشید.

صورتش به لبخند باز می‌شود:

- عمر قشنگی این گل از طول این خیابون کوتاه‌تره‌.

لب هایش را به هم نزدیک می‌کند و آرام می‌گوید:

- به قشنگی‌ من و گل سرخ دل نبند. نمیتونیم بهت قول بدیم همیشه قشنگ بمونیم.

- تا وقتی من محکومم به دل‌بستن، تو و گل هم مجبورین به زیبا موندن.

مکث می‌کند و بعد با چشمانی خیره به انتهای خیابان می‌پرسد:

- گل رو بین برگه‌های کتاب خشک میکنی تا زیبا باقی بمونه...

لبخندی میزند و ادامه می‌دهد:

- من رو که نمیتونی بین برگه‌های کتاب بذاری.

پاسخ می‌دهم:

- تو رو بین کلمه های کتاب میذارم، ازت می‌نویسم. میشی قافیه یه غزل.


مجتبا یزدان پناه



داستانداستان کوتاهادبیاتمتننوشته
وقتی می‌نویسم از این تاب فلزی زنگ زده که هرروز روش تاب می‌خورم پرواز می‌کنم به آسمون‌ و یه ابر قلنبه رو مثل یه پشمک گاز میزنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید