میگویم:
- اصلا شاید همه ماها طول عمرمون هم اندازه همدیگه باشه. میفهمی چی میگم؟
میگم خیال کن هرکسی که بدنیا میاد قراره فقط ۲۵ سال زندگی کنه. یا ۳۰ سال.
مثلا راس لحظه ای که تو چشمات رو باز کردی عقربه یه ساعت شماطه دار که روی ۳۰ سالگی کوک شده شروع میکنه به حرکت کردن. بعد برای اولین بار که دکترها تورو میذارن توی بغل مادرت، لبخند مادرت رو که میبینی، بوووم... پنج سال به کوک اون ساعت اضافه میشه. یعنی حالا ۳۵ سال فرصت داری.
اولین بار یه دوست پیدا میکنی، بووم، یک سال عمر بیشتر.
حس کردن سرمای بستنی زیر زبونت شیش ماه.
تولدت غافلگیرت میکنن، یک سال دیگه.
یه روز یه درخت رو بغل میکنی، سه ماه. یه فصل بیشتر.
حرفم را قطع میکند:
- کاش بهار باشه.
ادامه میدهم:
- به حرف بیمزه دوستت اونقدر میخندی که دلت درد میگیره، یک سال.
برای خودت شال گردن خریدی و جلوی آیینه انداختی گردنت. چهار ماه.
داشتی از جلوی گل فروشی رد میشدی و رفتی گل هاش رو بو کردی؟ یک ماه.
هر لبخندی که میزنی، هرلحظه که شادی، یک هفته.
برعکسشم هست. یک روز از هیچی شاد نشدی؟ یک ماه از عمرت کم میشه. یک هفته هیچ کاری که دلت غنج بزنه براش رو انجام ندادی؟ یک سال کم میشه. اینجوری میشه که هیچ دونفری اندازه همدیگه زندگی نمیکنن.
میپرسد:
- عشق چی؟
مکث میکنم و میگویم:
- عاشق شدن چیزی به عمرت اضافه و کم نمیکنه، ولی کمک میکنه همون عمری که داری رو قشنگتر بگذرونی.
میگوید:
- جالب بود ولی فکر نکنم برای همه صدق کنه. خیلیا هستن موقع تولدشون از دنیا میرن، ۳۰ سال این آدما کجا میره؟
میگویم:
-نمیدونم.
سری تکان میدهد و میگوید:
- اگه خندیدن و شادی کردن عمر آدم رو طولانی تر کنه، پس ماها نصف عمرمون رو به آدمهایی که دوستمون دارن مدیونیم.
مجتبا یزدان پناه