شیوا شکوری | «قرعهکشی» یک داستان کوتاه مدرن از شرلی جکسون است که برای اولین بار در ۲۶ ژوئن ۱۹۴۸، در نیویورکر منتشر شد. واکنش منفی خوانندگان این داستان هم جکسون و هم ناشرش نیویورکر را شگفتزده کرد. اشتراکها لغو شد و نامههای تنفرآمیز زیادی دریافت شد. اتحادیهی آفریقای جنوبی نیز این داستان را ممنوع کرد. این داستان چندین بار به صورت نمایشنامه اجرا شده است و مورد تحلیلهای بسیار جامعهشناختی و ادبی قرار گرفته و به عنوان یکی از مشهورترین داستانهای کوتاه تاریخ ادبیات آمریکا توصیف شده است. (این داستان در ایران به چند نام شناخته میشود: «لاتاری»، «قرعهکشی»، و «بختآزمایی»).
داستان دربارهی دهکدهای سیصد نفری در ایالات متحدهی معاصر است که مراسم سالانهای به نام «قرعهکشی» در هر بیستوهفت ژوئن اجرا میکند. به این صورت که شب قبل از قرعهکشی، آقای سامرز، تاجر زغالسنگ و آقای گریوز، مدیر اجرایی، دست به کار میشوند و آقای گریوز فهرستی از همهی خانوادههای دهکده تهیه میکند. سپس کاغذهایی سفید به ازای هر خانواده آماده میکند و تا میزندشان و داخل جعبهای سیاه و چوبی که مخصوص این کار است میریزد. جعبه در ادارهی آقای سامرز در جایی امن تا زمان قرعهکشی نگهداری میشود. در ضمن همهی کاغذها سفیدند به جز یکی که با زغال نقطهای سیاه در وسطش گذاشته شده است.
در صبح قرعهکشی، مردم دهکده کمی قبل از ساعت ۱۰ صبح جمع میشوند تا مراسم قبل از ناهار انجام شود. ابتدا هر یک از سران خانوادهها یک کاغذ از جعبه بیرون میکشد، سپس در آخر همه کاغذهای تازدهشان را باز میکنند، بعد هر کس که کاغذی با نقطهی سیاه به دستش افتاده باشد باید سنگسار شود.
قرعه به نام بیل هاچینسون میافتد. همسرش تسی اعتراض میکند که آقای سامرز او را تحت فشار و عجله قرار داده، اما اهالی شهر شکایتش را رد میکنند. از آنجا که خانواده هاچینسون تنها از یک خانوار تشکیل شده است، رسم بر این است که اسامی خانواده را در کاغذ مینویسند و یکیشان برای سنگسار انتخاب میشود. میان بیل، تسی و سه فرزندشان، نام تسی بیرون میآید و مادر خانواده باید سنگسار شود. مردم شهر سنگهای جمعشده را برمیدارند و در حالی که تسی دربارهی بیعدالتی قرعهکشی داد و فریاد میکند، آنها سنگها را به سویش پرتاب میکنند.
داستان از منظر روانشناسی جمعی میگوید: «اگر مردم بخشی از یک گروه باشند به سادگی قابلیت این را دارند که عقل و منطق را رها کنند و کورکورانه از گروه دنبالهروی کنند، بی آن که به عواقبش فکر کنند. همچنین نشان میدهد که وقتی سنت، عقیده یا باوری بر مردم حاکم شد، خشونت و شر به راحتی میتواند در هر نقطه و در هر زمینهای صورت گیرد و آنها را علیه یکدیگر برخیزاند.»
این داستان دربارهی دهکدهای مسیحی است که همچنان آداب و رسوم پگانها (آیینهای چندخدایی) را مثل سنگسارکردن یا قربانیکردن دیگری در مراسمی خاص به منظور باروری محصول حفظ کردهاند. پگانها در آیینهای باروری، جانوران و انسانها را قربانی میکردهاند، چون بر این باور بودهاند که با ریختن خون و تقدیم خون که نماد زندگی است، خدایان راضی میشوند و محصول بهتری خواهند داشت. در این داستان مردم ظاهرا مسیحی شدهاند، ولی هنوز از آیینهای پیشین پیروی میکنند.
داستان با هوای صاف و آفتابی و گرم و تازه شروع میشود. علفها سبز سبزند و شکوفهها سر زدهاند. این آغاز با اتفاق وحشتناکی که در آخر داستان رخ میدهد در تضاد است. در همین حال این پیام را هم میدهد که خشونت و وحشیگری در چنین روز خوش و آفتابی هم میتواند رخ بدهد.
تسی برندهی این قرعهکشی میشود. کاغذ توی دستش نقطهی سیاهی دارد که شب گذشته با زغال رویش انداخته شده. خود زغال سمبل آتشافروزی و یادآوری آتش جهنم است. نقطهی سیاه، هم اشاره به مرگ تسی و سرنوشت شوم اوست و هم سمبل بیماری و خرابشدگی و فساد در گل و سبزیجات و گیاهان است.
در داستان اشاره میشود که مردم منشا و اصل مراسم را فراموش کردهاند، ولی سنگ جمعکردن و اجرای مراسم را فراموش نکردهاند. آنها باور دارند که این مراسم باعث همبستگی و ازدیاد جمعیت دهکده میشود و مفتخرند که مثل دهکدههای دیگر مراسم را به فراموشی نسپردهاند، به اصطلاح مدرن نشدهاند و همچنان سنت خود را حفظ کردهاند.
این داستان چند سال بعد از اعلام قوانین نورنبرگ به قصد هولوکاست یا کشتار یهودیان نوشته شده است و نشان میدهد که تا چه حد ما ظرفیت خشونت و وحشیگری نسبت به همنوع خود داریم. بی آن که یک لحظه به دیگری فکر کنیم یا خودمان را جای او بگذاریم.
در داستان اشارههای زیادی به سنگ میشود. بچههایی که جیبهاشان را پر کردهاند یا کپه سنگهایی که حاضر کردهاند یا سنگی که فرزند تسی و همسر تسی به او پرتاب میکند. سنگ سمبل خشونت است و جزو اولین ابزاری است که انسان برای حمله ازش استفاده کرده. دوران پارینهسنگی و نوسنگی، بشرِ ابزارساز از سنگ، نیزه یا کاردهای تیز میساخته.
رنگ سیاه سمبل تاریکی و مرگ و شیطان است. این جعبهی سیاه رازهای تاریک دهکده را در خودش نگه داشته است. همچنین اشاره به بیمعنایی مراسم هم دارد. این جعبه که کهنه و رنگ و رو رفته است، از به هم چسباندن قطعاتی از جعبهی اولیه ساخته شده است. مفهوم فرعی دیگر جعبهی سیاه میتواند نقابی از پاکی نژادی مسیحیان باشد که اعتقاد دارند سه پایهی مسیحیت عشق و اعتماد و فرمانبریست که باید از آن حمایت کرد تا از افتادنتان جلوگیری شود و نیز اشاره به سنتی است که هیچ کس نمیخواهد تغییرش بدهد. وقتی اشاره به کهنهبودن جعبه و چسباندن کاغذ به کنارههای فرسودهی آن میشود، بدین معناست که کاغذ سمبل مدرنیزم است. از سویی خوشامدگویی به یکدیگر به جای دعاخوانی هم نتوانسته این مراسم بسیار قدیمی را تغییر بدهد و به نوعی کمکش هم کرده است.
اشاره میشود که جعبه گاهی در مزرعه آقای گریوز نگه داشته میشود و گاهی در ادارهی پست برای زیر پا گذاشتن استفاده میشود و گاهی در خواربارفروشی آقای مارتین در قفسه نگهداری میشود. یعنی که جای مشخصی ندارد و خود جعبه خیلی مهم نیست و همیشه به نوعی سر راه است. ولی در هر بیستوهفتم ژوئن با دیدهی احترام به قدرت جعبه نگاه میشود.
وقتی پسر تسی میرود طرف جعبهی سیاه که کاغذی را بیرون بکشد، مردم دهکده با او هماحساسی دارند و میگویند: «نگران نباش!» همین نشان میدهد که او دیگر پسر بچه نیست و مرد به حساب میآید. آقای سامرز که برگزارکنندهی مراسم است با مهربانی به او میگوید: «پسر هنوز وقت داری.» در این لحظات آنها قلب دارند، ولی به محضی که نام مادر پسر خوانده میشود دیگر قلب ندارند. فقط یک نفر از اهالی به نام آقای آدامز به وارنر پیر میگوید که دهکدهی شمالی دارند صحبت میکنند که این مراسم را دیگر انجام ندهند. یعنی درست نیست که ما آن را ادامه دهیم. وارنر پیر جواب میدهد که این تصمیم مسئلهساز و مشکلآفرین است. یعنی باید سنت را حفظ کرد. حتی میگوید ما که نمیخواهیم برگردیم دوباره به غارنشینی. منظور این است که حفظ سنتها باعث اتحاد مردم میشود و آنها را به سوی متمدنشدن پیش میبرد. در جایی میگوید به زودی بلالها سفت میشوند. یعنی که این قربانیکردن به باروری محصول کمک میکند.
در داستان خالیبودن رفتار مردم به اندازهی خالیبودن رفتارشان در مراسم است. یعنی این که در اول همه مودباند و با هم مهربان. یکدیگر را به اسم کوچک صدا میزنند و از وضعیت محصول هم میپرسند، ولی به محضی که نام تسی برای سنگسارشدن بیرون میآید همه رو برمیگردانند و سنگش میزنند حتی پسرش. همین نشان میدهد تا چه حد سنت میتواند خطرناک باشد و کورکورانه پیرویکردن از آن میتواند ذهن را از هر شک و تردیدی در غلط و درستی آن بر حذر دارد. چطور دنبالهروبودن میتواند امنیت یک جامعهی کوچک را به خطر بیندازد. در این داستان حتی تسی که اول خوش و خندان آمده بود و کمی هم دیر رسیده بود، با مراسم هیچ مشکلی نداشت تا آن جا که قرعه به نام خودش میافتد و مرتب میگوید: «این عادلانه نیست. این عادلانه نیست.»
تا قبل از این که نامش بیرون بیاید عادلانه بود، ولی حال دیگر عادلانه نیست. فقط برای نجات جان خودش میگوید این عادلانه نیست و آقای گریوز میگوید همه به یک اندازه شانس انتخابشدن داشتید. بیحسی و متصلنبودن احساسات به دیگری، دامن خود تسی را هم میگیرد و البته هر سال دامن یکی دیگر از اهالی را.
یکی از موارد اهمیت این داستان به این دلیل است که نتیجهی داستان مطابق با انتظار خواننده جلو نمیرود. ورود تسی و عجلهاش برای قرعهکشی این ذهنیت را پیش میآورد که برنده در انتظار جایزهایست و بعد متوجه میشود که جایزهای در کار نیست. او قربانی است و به فجیعترین شکل باید کشته شود.
نقش بچهها در این داستان بسیار پررنگ است. این نشان میدهد که آیندهی این سنت حفظ شده است. چون بچهها آیندهی دهکدهاند و از بچگی با ذوق و شوق در مراسم شرکت کردهاند و همه چیز برایشان عادیسازی شده است، و بنابراین بی هیچ احساس گناهی آن را در آینده ادامه خواهند داد. چون از این سن، بخشی از کشتار هستند.
وقتی در داستان آقای آدامز دربارهی احتمال ادامهندادن مراسم در دهکدهی شمالی حرف میزند، یعنی که نه تنها در این دهکده که در جاهای دیگر هم این مراسم اجرا میشود. یعنی وقتی همه این کار را میکنند دیگر عادی است و کسی زشتیاش را احساس نمیکند.
هیچ کس از اهالی ده با زور به مراسم آورده نشده و همه با طیب خاطر آن جا حاضر شدهاند. در این روستا تک تک آدمها آزادی فردی و انتخاب شخصی خود را قربانی میکنند به خاطر این که بخشی از گروه باشند. وگرنه توسط دیگران مسخره میشوند و به دیدهی تحقیر نگاه میشوند. چنانچه وقتی آقای آدامز میگوید که احتمال برانداختن این مراسم در دهکدهی همسایه هست، وارنر پیر سرش داد میزند، یا وقتی تسی علیه انتخاب خانوادهی او در این مسابقه اعتراض میکند، شوهرش داد میزند: «خفه شو.» او میداند که نمیتواند هیچ کدام از افراد خانوادهاش را حفظ کند یا وقتی آقای دانبار نمیتواند حضور داشته باشد توسط اهالی ندیده گرفته میشود و مورد تمسخر واقع میشود.
در این روستا چیزی به نام خصوصی وجود ندارد و همه از همه چیز هم خبر دارند. مثلا این که مستر دانبار مریض است و زنش به جای او در قرعهکشی شرکت میکند یا مثلا واتسون در دورهی مردشدن است و او را حمایت میکنند. البته بعدا این روابط دوستانه کاملا تغییر میکند.
در این داستان عواطف مادری بسیار کمرنگ است. چنانچه وقتی تسی برای قربانیشدن انتخاب میشود، میگوید: «به دختر و دامادش هم باید شانس انتخاب داده شود.» یعنی او حاضر است برای زندهماندن خودش، دختر و دامادش را قربانی کند. یا خانم دانبار میگوید کاش پسر من هم شانزده ساله بود و او هم شانس انتخابشدن داشت!
آنها برای حفظ سنتی عقبافتاده و وحشیانه حاضرند از فرزندانشان بگذرند. هیچ کس این مراسم سنتی را زیر سوال نمیبرد. عواطف انسانی هم بسیار کمرنگ است. چنانچه در طی انتخابشدن تسی و سنگباران شدنش آقای سامرز میگوید زودتر تمامش کنید تا مردم به کارشان برسند. مراسم از ده صبح شروع شده و دوازده به وقت ناهار باید تمام شود. مراسم بیشتر شبیه به یک مسابقهی ورزشی است که باید در زمانی محدود ازش لذت برد و دید چه کسی برنده است.
نویسنده اطلاعات را به تدریج و ناکامل به ما میدهد تا حالت تعلیق در داستان بوجود بیاورد و خواننده را با خود بکشد. اطلاعات به اندازهی کافی است و به ضرورت. دربارهی منبع سنت هم اصلا توضیحی داده نمیشود. توضیحات مختصر در بارهی جعبهی سیاه، بیمغزبودن دنبالکنندگان را نشان میدهد. عصبیبودن جمعیت و ترکردن لبهاشان موقع گفتن نام برندهی قرعهکشی، نشان دهندهی خشونتی است که قرار است بیاید.
خود شرلی جکسون در سانفرانسیسکو کرونیکل میگوید: «امیدوارم با نمایشی و دراماتیککردن داستان به خوانندگانم شوک وارد کنم تا متوجهی خشونت و وحشیگری در زندگی خودشان بشوند.»
در این داستان به واکنش مردم بعد از پایان مراسم پرداخته نشده است. ما نمیدانیم بعد از مراسم، این مرگ خشونتبار چه تاثیری بر مردمی که به سر کارشان برمیگردند گذاشته. ما حتی نمیدانیم تاثیر این مرگ بر خانوادهی تسی که دو بچهاش هنوز کوچکاند چیست؟ یا اگر این گونه مرگ در دنیای مدرن اتفاق بیفتد چه واکنشی را برمیانگیزد.
متن کامل داستان «قرعهکشی» با ترجمه عزیز حکیمی را اینجا بخوانید.
منبع: نبشت