وقتی جوانی بیست ساله هستی فکر میکنی اگر پدرت به آروزهایش نرسیده لابد بیعرضه بوده ولی شاید وقتی به جایی میرسی که از آرزوهایت خداخافظی کنی و تبدیل به کارمندی بشوی که فکر میکردی هیچوقت نخواهی شد حس میکنی پدرت دیگر پدرت نیست، نسخه سبیلدار خود توست. آنجاست که دلت میخواهد دست بیندازی دور گردن عکس پدر چهل سالهات و بگویی چقدر میفهممت پدر.
مقالهی کارور در سوگ پدرش را خواندم و وسط قطار گریه کردم. از گریه در جای عمومی متنفرم، چه کسی باور میکند یکنفر دارد برای کتاب گریه میکند، حتی خندیدن هم قضاوت میشود چه برسد به گریستن. اگر در جای عمومی موقع خواندن کتاب بخندی ممکن است فکر کنند دیوانه شدهای چون کتاب مگر چقدر میتواند یکنفر را بخنداند فوقش یک لبخند شیک صد دلاری. طبعا اگر گریه کنی که بدون شک دردی بزرگتر است که باعث گریه کردنت شده. معمولا سخت است باور اینکه یک نویسنده بتواند با کلمات چنان اندوهش را منتقل کند که به گریه بیفتی. یا بقول مادرم کسی در روضه برای حسین گریه نمیکند همه برای خودشان گریه میکنند.
همین اتفاق جاری شدن ناگهانی اشک بدون عارض شدن حالت گریه در اعضای صورت با کتاب سوگواری شرمن الکسی برای مرگ مادرش و سوگنامه بارت هم برایم افتاده بود. الان که فکر میکنم اجتمالا اصلا قضاوت حضار در مترو صحیح است. کسی که با تمام کتابهای سوگواری والدین میگرید لابد درد یا ترسی بزرگ را پنهان میکند.
ولی کماکان چه رازی هست در مرگ والدین پیر، این طبیعیترین روند هستی که اینطور هم نویسنده هم خواننده را محزون میکند. به نظرم نویسندگان این درد را خیلی دردناکتر از تجربه از دست دادن والدین در سن کم منتقل میکنند. یک دلیلش شاید این باشد که در مرگ والدین جوان، ما برای کودک گریه میکنیم اما در مرگ والدین در سن طبیعی برای خود آنها.
اوایل فکر میکردم این عشق به والدین و ترس از از دست دادنشان فقط خاص من است که پدر و مادر خیلی خوبی داشتهام و احتمالا کیفیت بودن آنهاست که اینطور فکر به نبودنشان را ترسناک میکند. ولی اینطور نیست. کافیست روایت کارور از پدر الکلیاش را بخوانی یا شرمن الکسی از خشونت مادرش که حتی بعد مرگش هم رگههای ترس یک کودک از خشم مادرش را در نوشته میبینی متوجه میشوی حزن از دست دادن والدین آنقدرها مرتبط به کیفیت والدین نیست.
برای یک کودک مرگ والدین از دست دادن منبع اتکا و حمایت است ولی برای بزرگسال که برای حیاتش وابسته به حضور والدین نیست و حتی به عیبهای والدینش دقیقا آگاه است این سوگواری بیشتر از درک والدینت میآید. انگار آنقدر بزرگ شدی که بفهمی الکلی شدن، خشم داشتن، ترک کردن خانواده، جدایی، فقر و هزار چیز دیگر که والدینت تحمل کردهاند چقدر ساده ممکن است بر سر خودت هم بیاید – یا آمده است – و چقدر ساده ممکن است توِ شرمن الکسی با اینهمه ادعای قدرت، استیصال و بیپناهی مادر خودت را زندگی کنی یا مثل ریموندِ سینیور الکلی شده باشی و تو هم بتوانی شیشه ویسکی را دقیقا به سمت هدف پرت کنی؛ و اینجا ناگهان دیوار طلبکاری و قضاوت و حتی حقیر دیدن بین کودک و والدین کنار میرود و اینبار به عنوان یک آدم بالغ که از نزدیک شاهد “زندگی نکردنشان” بودهای برایشان گریه میکنی.
این اندوه و سوگ برای از دست دادن والدین انگار ربطی به بزرگسالی فرد دارد. هرچقدر در بزرگسالی بیشتر با مشکلات مشابه والدینت روبرو شوی، هرچقدر تجربه "والدین" بودنت نزدیک بشود به آنچه آنها بودهاند حتی در مورد مشکلات و عیبهایشان بیشتر درکشان میکنی. از دید نویسندهای که دیگر کودک نیست و خودش هم مرد است، پدر قدرتمند و زورگو و الکلی تبدیل میشود به انسانی تنها و بیمار، وقتی خودش هم سالهاست که یا درگیر اعتیاد به الکل است یا درحال فرار از آن. مادرت دیگر آن زن بیعرضه که با مردی ازدواج کرده که دوستش ندارد ولی بخاطر بچهها تحمل میکند نیست. خودت باید درگیرش بشوی، تا بفهمی که رابطه چیز پیچیدهای است و خروج از آن به این سادگیها نیست. باید بفهمی تامین نیازهای ساده زندگی و معاش ساده توسط یک نفر گاهی آنقدر سخت است که مادرت چارهای نداشته جز زندگی با پدرت و دوختن لحاف و جاخالی دادن به شیشههای آبجو.
شاید هرچقدر بیشتر سن والدینت را زندگی کنی بیشتر درکشان کنی و آنوقت برای زندگیِ نکردهشان یا برای نگاه از بالای خودت به آنها بیشتر سوگوار شوی. وقتی جوانی بیست ساله هستی فکر میکنی اگر پدرت به آروزهایش نرسیده لابد بیعرضه بوده ولی شاید وقتی به جایی میرسی که امنیت و رفاه فرزندت یا مهاجرت یا ترس این ترس بیناموس، یا تلاش برای محافظت از آدمی که دوستش داری باعث میشود از آرزوهایت خداخافظی کنی و تبدیل به کارمندی بشوی که فکر میکردی هیچوقت نخواهی شد حس میکنی پدرت دیگر پدرت نیست، نسخه سبیلدار خود توست. در عکسها مردی را نمیبینی افسرده که عرضه نداشت و به دنبال آرزوهایش نرفت، مردی را میبینی که انقلاب، جنگ، نداشتن پشتوانه مالی برای ادامه تحصیل، تن ندادن به نماز خواندن و ریش گذاشتن برای پیشرفت، فقر و ظلم، موشکباران، صاحب خانه، همه و همه را قبل از تو و برای تو زندگی کرده است. آنجاست که دلت میخواهد دست بیندازی دور گردن عکس پدر چهل سالهات و بگویی چقدر میفهممت پدر.
شرمن الکسی - مجبور نیستی بگویی دوستم داری
مقاله زندگی پدرم از ریموند کارور - کتاب Fires
خاطرات سوگواری - رولان بارت