کودک بودم. پنجساله.
در اتاقی ایستاده بودم که زمان نداشت. روبهرویم دو مرد بودند.
هر دو را میشناختم. هر دو پدرم بودند.
یکیشان رنگی بود.
نور داشت، گرما داشت، لبخندش مثل آفتاب بود.
صدایش شبیه لالاییهایی که شاید هرگز نشنیده بودم، اما قلبم میشناخت.
آغوشش باز، نگاهش پرمهر.
دلم گفت: «این پدر توست.»
دویدم.
پاهایم کوچک بود، ولی اشتیاقم بزرگ.
آغوش باز کردم…
اما از میانش عبور کردم.
افتادم.
او فقط یک تصویر بود. یک خیال.
بلند شدم.
نگاهم چرخید سمت آن یکی مرد.
ساکت بود، خنثی. نه سرد، نه گرم.
نه لبخند، نه اخم. فقط حضور.
آرام جلو رفتم. لمسش کردم. واقعی بود.
ایستادم.
پرسیدم:
«پدرم تغییر کرده؟ یا من؟»
او به قلبم اشاره کرد.
دیدم نخی نازک از قلبم بیرون زده، وصل به پای او.
تعجب کردم.
چرا تا حالا ندیده بودمش؟
او نخ را تکان داد.
بیصدا، اما با حس عمیق، گفت:
«رهایم کن.»
با دستانی لرزان، نخ را از قلبم بیرون کشیدم.
نه بریدن، نه جنگ… فقط رها کردن.
او کولهپشتیاش را برداشت، به دوش انداخت.
حتی نگاهی هم نینداخت.
نه خداحافظی، نه مکث.
رفت.
و من ایستادم.
مبهوت، خاموش، خالی.
با خودم زمزمه کردم:
«او فقط آمده بود تا نقشش را بازی کند…
او آن ابرانسانی نبود که فکرش را میکردم.»