سامان سرش را پایین آورد تا صورتهایشان مقابل یکدیگر باشد. اما وقتی نگاه گریز پای حلما را دید دستش را زیر چانه او گذاشت و سرش را بالا آورد: «وقتی میگم به من نگاه کن یعنی دقیقا من، نه جای دیگه.» با دو انگشتش به چشمهای کشیده حلما اشاره کرد و گفت: «یعنی اون چشمای خوشگل خرمایی رنگت زومِ چشمای خاکستری من باشه. نه یه میلیمتر این طرفتر نه یه میلیمتر اون طرفتر.»
حاضر بود قسم بخورد که تُن صدای جذاب و مردانه سامان بیش از هر چیز دیگری او را تحت تاثیر قرار داد. سامان قلدرتر از قبل ادامه داد: «نشنیدم بگی چشم.» با اینکه لحن قلدارانه سامان به دلش ننشست اما با شیطنت خاصی که از ناکجا آباد به شخصیت همیشه آرامش سرازیر شد، سرش را به سمت راست کج کرد و با لحن دلبرآنهای میخش را به تخته کوبید: «عزیزم! اینجا زن سالاریه. گفتم که در جریان باشی.»
سامان با چشمهایی گرد شده کمی عقب رفت و با تعجب گفت: « what do you mean?» (منظورت چیه؟) حلما با شطینت شانههایش را بالا انداخت و در جواب گفت: «همین که شنیدی.» لبخند عمیقی بر صورت سامان نشست و در یک حرکت ناگهانی دستهای ظریف او را گرفت و روی قلبش گذاشت.
حلما با احساس ضربان قلب سامان زیر دستش، احساس شیرینی تمام وجودش را فرا گرفت. معذب شد. تجربهی احساس هیجان انگیزی که قلبش را به تپش انداخت، برایش قابل هضم نبود. برای فرار از نگاه خیره و سنگین سامان که تا عمق چشمهایش را میخواند با هر دو دست فشاری به سینه ستبر مردانهاش وارد کرد تا فاصلهای که میانشان بود، بیشتر شود. به او پشت کرد و با قدمهایی کوتاه و سریع به آشپزخانه پناه برد. دستش را روی گونههای سرخش گذاشت. لیوانی را پر از آب کرد. جرعه جرعه محتویاتش را سر کشید که سامان هم وارد آشپزخانه شد. با ورود ناگهانی او هول شد و آب در گلویش پرید. پشت سر هم سرفه کرد که سامان به کمکش آمد و چند ضربه به کمرش زد تا نفسش بالا بیاید.
حلما نفس عمیقی کشید و خجالت زده گفت: «ممنونم که کمکم کردی.» سامان دیگر اشارهای به این موضوع نکرد، گویا هیچ اتفاقی نیافتاده باشد؛ همانطور که گوشه ابرویش میخاراند، گفت: «متاسفم، فکر کنم یکم زیاده رَوی کردم. احساس کردم شاید بهتر باشه یعنی دوست داشتم در واقعیت ببینی که کنار تو بودن چه بلایی سر من میاره. میخواستم احساس واقعی من رو از قلبم بخونی. نمیخواستم اذیتت کنم.»
حرفهای سامان به دلش نشست چون بوی صداقت میداد. موهای پریشانش را کنار زد و با لبخند گفت: «من اولین باره که توی این شرایط قرار میگیرم. همه چیز برام گُنگ و مِه آلوده. یکم گیج شدم اما از اینکه الان کنارتم خوشحالم.»
مرتضوی بزرگ از آن سوی پذیرایی گفت: «بچهها یکم هم پیش ما باشید. وقت برای با هم بودن زیاده.» همراه هم به جمع خانواده برگشتند و روی کاناپه دو نفره کنار هم نشستند. مرتضوی بزرگ آخرین قلوپ چاییاش را نوشید. با سر به هردو آنها اشاره کرد رو به پدر حلما گفت: «محسن جان حالا که همه راضی هستن، نظرت چیه که این دو تا جوان رو هر چه زودتر به هم محرم کنیم؟ آتیش و پنبه رو نمیشه کنار هم نگهداشت.» سامان معترضانه پدرش را صدا زد: «بابا»
مرتضوی بزرگ با خنده سرش را به سمت آنها برگرداند و با شوخ طبعیگفت: «صداتو در نیار! بذار توی همین شلوغ پلوغی خمیر و به تنور بچسبونم و تو رو به آقا محسن غالب کنم. نمیخوام رو زمین بمونی بچه. فعلا نامزد بازی نکنین که حواسم بهتون هست.» حلما از حرفهای مرتضوی بزرگ خندهاش گرفت اما دستش را روی دهانش گذاشت و با چشمهایش برای سامان خط و نشان کشید؛ چراکه با شیطنتهای گاه و بیگاهش آبرو برای جفتشان نگذاشته بود.
همین که پدرش موافقتش را اعلام کرد، مرتضوی بزرگ سریعا با حاج آقا علیخانی، روحانی محل تماس گرفت تا اولین وقت را برای مراجعه و محرمیت بگیرد. اما حاج آقا به خاطر علاقهای که به سامان داشت، آدرس پرسید تا همین امروز صیغه محرمیت را برایشان بخواند. ساعتی نگذشت که زنگ خانه توسط حاج آقا به صدا درآمد. باورش کمی مشکل بود. گویا زندگیاشان در این لحظات روی دور تند قرار گرفت.
وقتی همه چیز جلوهی جدیتری به خود گرفت، حلما کمی دودل شد. دستهای عرق کردهاش را به هم مالید و پاهایش را عصبی تکان داد. اما هیچ کدام از این حرکات ذرهای از آشوبی که در دلش افتاده بود را کم نکرد.
پدرش، حاج آقا را به داخل خانه دعوت کرد. او مانند مرغهای پَرکَنده، بیهدف به این سو و آن سو رفت. حاج آقا با همه سلام و احوال پرسی کرد و سامان را سفت و سخت در آغوش کشید: «بچه محلما انقدر بزرگ شده که وقت زن گرفتنش رسیده؟ مبارکه سامان جان.»
نویسنده کتاب مغرور و عاشق: نسترن شاکر
رمان مغرور و عاشق| فصل اول پارت چهار
رمان مغرور و عاشق| فصل اول پارت سه