کودکیام
در کوچههای خاموش گذشت؛
کوچههایی که باد
بغضهایم را از یک غروب
به غروبِ دیگر میبرد.
هر جرقهی خنده
به اخمی خاموش میشد
و من
به سایهی خودم
پناه میبردم.
رویای من، دیدنِ کوتاهِ دوستی بود
چشم هایی هم سنِ من
که زود
پشتِ دیوارهای بیرحم
گم میشدند.
در گلویم، بغضی قدیمی
خانه داشت.
اما غرورِ کوچکم
سدی میشد میان چشمها
و اشکی که باید
آزاد میشد.
لبهایم با خنده غریبه
چشمهایم
پر از حسرتِ پنهان
من
تنهاتر از سایه ی خویش بودم؛
دوستِ خودم، همدمِ خودم،
زیباترین جای جهان
برایم زانوهای مادرم بود
جایی که دستهایش
برای چند ثانیه
هزار گلِ وحشی
در جانم میرویاند.
و بوسهی دمِ عیدِ پدر
شیرینتر از هر اسکناسِ نو،
که هنوز طعـم ش
در گوشهی خاطرم
بیصدا میجوشد.
گاهی
دلم برای همان روزهای سخت
بهانه میگیرد؛
برای همان تلخیهای آشنا
که دستِ کم
عاشق بودن را، بَلدم کرد.
کودکی ام، جمعِ کوتاهی بود
از بغض ها و دردها
و دلتنگی هایی
که در سایه ی خودخواهی دیگران
قد می کشیدند.