؛
با پنجهٔ کفش بر زمین ضرب گرفته بودم و کارتِ تلفن میانِ مُشتم عرق میکرد.
مَردی دُرشت قامت با سَرشانههایی پَت و پهن، پشت به من ایستاده بود و از روی کاغذ شمارهای میگرفت. تهماندههای غروب بود و باجههای سبزِ تلفن عمومی پر بودند. بندِ چرمِ کوله، شانهام را میخورد و پوست گردنم کش میآمد. از انتظار و بیحوصلگی لجم گرفته بود و آن مَرد، بی هیچ ملاحظهای صحبتش را تمام نمیکرد. به نقطهای کور خیره شده بود و انگشتهایش دورِ دستهٔ تلفن بیشتر گره میخورد. سرم را جلو کشیدم و خواستم تذکر بدهم، اما ناغافِل زانوهایش سست شد و دیوار را تکیه گرفت! دروغ چرا؟ قالب تُهی کرده بودم! نمیدانستم باید جلو بروم یا بیشتر صبر کنم. چند ثانیه نگذشته بود که انگشتهایش شل شد و تلفن از کف دستش لیز خورد. با فاصله، لرزِ صدایم را قورت دادم و گفتم: «آقا؟ حالتون خوبه؟»
جوابی از گلویش بالا نیامد. تمام زورش را در قدمهایش ریخت و کفشهایش را روی زمین کشید. انگار عجله داشت برای رفتن! دستهٔ مشکیِ تلفن، چَپه شده بود و میان زمین و آسمان تاب میخورد. زانو به آسفالت زدم و سیم تلفن را جمع کردم. صدایِ الو الو در خیابان بالا میگرفت. تلفن را از روی مقنعه به گوش چسباندم و با تردید گفتم: «الو؟ اون آقا دیگه رفت...»
صدایی زیر و زنانه از پشت خط رسید و مضطرب گفت: «وای! یهو کجا رفت؟ سراغ یه خانمی رو میگرفت که از همکارهای ما بود! منم رو هوا گفتم چند هفتهست فوت شده و امروز چهلمِ اون خدابیامرزه تو بهشت زهرا. نمیدونم چرا هر چقدر صداش کردم، دیگه جوابی نداد.»
نگاهم از دکمههای شماره تلفن لیز خورد و تا انتهای خیابان دوید. مرد را دیدم که با پُلیورِ خردلی و قدمهایی تق و لق، در پیچ خیابان دور میشد. انگار زورِ آن هیبتِ چهارشانه به حَملِ این غم نمیچربید. چه کسی میدانست؟ شاید غروب کش میآمد و او به چهلمِ عزیزش میرسید...
نازین جعفرخواه.