ویرگول
ورودثبت نام
نیما
نیما
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

بچه غول

قیافه‌ش شبیه غروب‌های رباط‌کریم بود! یه‌جور ناموزون غریبی که باید نگاه کردن بهش رو تجربه میکردی. یه چهره‌ی غمگینِ خسته‌ی رنگ‌پریده‌ی درهم‌برهم که هیچیش به هیچیش ربطی نداشت! یه ماه‌گرفتگی کبود روی صورتش بود که مجبورش میکرد ریش بذاره. ریشش هم درست نبود و یه جور فِرِ سیاهِ یه‌جا پُر یه‌جا خالیِ ناجوری میشست روی صورتش که خیلی زشت‌ترش میکرد. استخون‌درشت و نسبتاً چاق و قدبلند. سال‌ها آوردن اسمش، نقش لولوی پسربچه‌های تُخص محله رو بازی میکرد، وقتی مامان‌ها عاصی میشدند از شیطنت‌هاشون!
واسه رفقای محل، اون اما هیچ ربطی نداشت به این حرف‌ها. واسه ما، اون از همون بچگی، جنتلمنِ مؤدبِ بامعرفتِ خوش‌قلبی بود که دومی نداشت. دوست‌داشتنی و خوش‌مشرب و باهوش. ولی لعنتی هرچی که بزرگ‌تر میشد، زشت‌تر میشد!... و از یه جایی ببعد، هر روزی که از عمرش میگذشت، خاطرخواه‌تر. خاطر‌خواه زیباترین دختر محل! دختری که عادت کرده بودیم ببینیم هر روز داره از روز قبلش خوشگل‌تر میشه.
...
اون روزها، بنظر همه‌ی ما جواب نفیسه به پیشنهاد بچه‌غول واضح بود؛ پس ماجرا به سکوت میگذشت تا اینکه خبر رسید نفیسه داره شوهر میکنه. نفیسه به دخترهای محل گفته بود که از وسط همه خواستگارهاش، این بهترینش بوده و نباید میذاشته که از دستش بره. از لیست خواستگارهایی که اسم بچه‌غول اصلاً میون‌شون نبود.
دنیای بچه‌غول ویرون شده بود و به یک سال نکشیده، پیر شد. صبح تا شب توی کارگاه مبل‌سازیِ ته دنیا، فقط کار میکرد. رفته بود تو خودش و دور از زمین و زمان خودش رو وقف هیچ کرده بود. شرمنده‌ی خودش بود. شرمنده که حتی عرضه نداشته حرفش رو بزنه! به خودش سخت میگرفت و نمیتونست آشتی کنه با خودش. کم‌کم اوضاع گردن و کمر و خصوصاً ریه‌هاش بهم ریخت. دکتر تهران موندن رو غدقن کرد براش. خیلی زود از تهرانِ غم‌زده‌ی دودآلود کَند و رفت. به هیچ‌کس هم نگفت که کجا میره. که داره میره لولوی مهربون بچه تخص‌های کدوم محله‌ی کدوم شهر بشه.
...
هفته پیش نفیسه رو دیدم. از همسرش جدا شده بود، با یه دختر کوچولوی مثل عروسک. گلایه از شوهر سابق بقول خودش عملی و بی‌عار و عیاشش میکرد. حال و احوال کردیم و حرف‌ روزهای قدیم بچگی. از بچه‌غول که پرسید، دلم مچاله شد. یهویی بیخود به فکرم زد که شاید خوب باشه موضوع خاک خورده‌ی دوازده ساله رو مطرح کنم. که اگه زمان به عقب برمیگشت و رفیق ما میومد سراغش و ازش خواستگاری میکرد،...
نذاشت حرفم تموم شه. بلند و پهن خندید و گفت: فکرکن من اینقدر بدبخت شده باشم که یه روز رو با اون بی‌ریخت زیر یه سقف بگذرونم! فکرکن بچه‌ی ما چه شکلی میشد! اَی‌ی‌ی‌ی، حالم رو بهم زدی!!
...
بهت خیلی فکرمیکنم بچه‌غول عزیزم! رلم تنگ شده برات و دوست دارم واسه چند دقیقه هم که شده باهات گپ بزنم. ولی از همین دور، از همین فاصله‌ی نمیدونم چقدر، میخوام بهت بگم هرجای این دنیا که احنمالاً داری هوای تمیز میدی تو ریه‌های محترمت، بدون که خدا خیلی دوستت داشته که همیشه عشق و احترام دختر خوشگل محله توی دلت -دست نخورده- مونده و باهاش خوشی. که دنیات هنوز تمیزه و لک نیفتاده روی پاکی عشقت که مطمئنم باهاش زنده‌ای.
خوش بمونی و عاشق، رفیق من!

بچه غولداستانکداستان کوتاهعشقدلتنگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید