«... و اگر توانایی عشق ورزیدن دارید، اول خودتان را دوست بدارید.»*
و اگر توانایی عشق ورزیدن نداشته باشیم چه؟ هان؟
نیازمند عشق دیگری هستیم؟
باید منتظر بمانیم تا کسی از راه برسد و دوستمان بدارد؟
آن وقت آن دیگری چه؟
او کجا باید به دنبال عشق بگردد؟
و چه نیازیست به این تسلسل ملالآور؟
حاصلش چیست؟
غیز از دلباختگی؟ و سپس دلخستگی؟
و سپس تو میمانی و گرداب تنهاییات که به جز انزوا به چیز دیگری ختم نمیشود
و دیگر هیچ
اگر از من میپرسی
عشق هالهای بیمعناست
عشق زنگ خطر است
عشق فریب است
اما خب آدم در زندگی به فریب هم نیاز دارد
بعد از فریب است که میتوانیم طعم اعتماد و وفاداری را بچشیم
اما اینها همه شعار است
بعد از هر فریب فریب بزرگتری در راه است و رفته رفته چاه بیاعتمادیات عمیقتر میشود
و تو بیشتر فرو میروی
بسیار بسیار بیشتر از قبل
قبل از اولین شکست عشقیات
قبل از اولین خودارضائیت
قبل از اولین باری که شروع به مکیدن پستان مادرت کردی
آری
اگر از من میپرسی
عاشق نشو
.................
*قطعهای از چالز بوکفسکی