احساس میکنم نه فقط در این شهر، بلکه در ساکنین این شهر هم زندانیام. دلم میخواد یه روز بارونی سوار اولین قطار خالی به مقصد ناکجاآباد بشم، سرمو تکیه بدم به شیشه و همینطور که Sigimund تو گوشهام مینوازه، تصویر مبهم درختها، آدمها، خونهها و شهرها مثل یه فیلم، با سرعت از جلوی چشمام بگذرن. آخرین شهر پیاده شم و هیچوقت برنگردم.
آسمون تو شهر جدید مثل شهر قبلی آبیه، صبح زود پیرزن همسایه بهم لبخند میزنه، از گلفروشی یه دسته رز زرد میگیرم، عین همونا که تو شهر قبلی میگرفتم، برمیگردم خونه و قهوه دم میکنم. طبق عادت همیشگی میایستم کنار پنجره، سیگار صبحم رو میکشم و به رفت و آمد آدما از بالا نگاه میکنم.
تو شهر جدید هم هنوز پوست لبم رو میکنم و با ناخونام صورتم رو فشار میدم دنبال جوش، تو شهر جدید هم بارون میاد، من هنوز از چتر متنفرم و همینجوری میرم زیر بارون، خیس میشم اما برام مهم نیست. اینجا هم تنهایی غذا نمیخورم، اولین مغازه یه پیتزای سرد میگیرم، عین همونا که تو شهر قبلی میخوردم.
بین آدمهای غریبه راه میرم، هرازگاهی لبخندی رد و بدل میکنیم، آدما رو میبینم که میخندن یا گرم مشغول صحبتن، یه سری هم دستهاشون رو گره کردن تو دست هم، بی هیچ حرفی. دلم میگیره. دلم میخواد سوار اولین قطار شم و برگردم. آخ که به قول حسین پناهی آدمی حسرت سرگردونه!