چشمام رو میبندم و خونه رو تصور میکنم، مامان نشسته رو مبل، عینکش رو گذاشته نوک بینیش و داره گوشی چک میکنه، کلی کاموا و عروسکهای بافتنی هم ولو شدن کنارش، مامان معمولا عروسکاش چشم ندارن، چند ساله میگه باید برم بازار چشم عروسک بخرم، من بهش میگم مادرِ عروسکهای بدون چشم دنیا. گاهی زنگ میزنه و از طرف عروسکها داستان تعریف میکنه، میگه قهر کردن گفتن تو که برای ما چشم نمیدوزی، پس ما چطوری دنیا رو ببینیم...
دو تا لیوان چایی ریخته منتظره تا بابا بیاد. صدای اخبار کل خونه رو برداشته. بابا تو اتاقش مشغول تراشیدن چوب و مجسمه ساختنه، هر کارش که تموم میشه مامان رو صدا میکنه که شهناز بیا از اینا عکس بگیر بفرست برای پرستو. بابا همیشه عجولترین بود، معمولا وقتی کاری رو تموم میکنه دیگه آخراش خسته میشه از ریزهکاری، من عاشق مجسمههای چوبی نه چندان بی نقص بابا و عروسکهای بدون چشم مامانم هستم.
من دلم ضعف میره برای دیدن و بغل کردنشون و هرچی به رفتنم نزدیکتر میشه دلتنگتر و بیتابتر میشم...