برادرم توی بانک کار میکرد، و همیشه یادم میآید وقتی نوجوان بودم، عیدی ما سررسیدهایی بود که مشتریهای بانک به او داده بودند. آرزو داشتم که یک سررسید خوشگل گیرم بیاید. هر سال، اول فروردین، با خودم میگفتم: "امسال قصد دارم هر روز خاطره بنویسم." با اشتیاق صفحهی اول را پر میکردم، روز دوم دو سوم صفحه، روز سوم یک سوم، و روز چهارم دیگر چیزی نمینوشتم. بعدش هم دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم—بهانهای که باعث میشد کلاً نوشتن را کنار بگذارم.
تقریباً در بیشتر کارها همینطور هستم. کم پیش آمده که چیزی را با انرژی شروع کنم و تا آخر ادامه بدهم. معمولاً کارهایی که به سرانجام رساندهام، آنهایی بوده که مجبور به تمام کردنشان بودم یا کسی کنارم بوده که ادامه دادن را برایم آسانتر کرده است. مثل مدرسه و دانشگاه؛ اگر پولی وسط نبود و مجبور نمیشدم، شاید هیچوقت ادامه نمیدادم.
یکی از خواهرهایم کاملاً برعکس من است—بسیار با پشتکار. اگر چیزی را شروع کند، تا به سرانجام نرساند، بیخیالش نمیشود. یادم میآید سالها از جعبهی لایتنر استفاده میکرد. حتی وقتی مهاجرت کرد، جعبهاش را هم با خودش برد. هر روز، حتی اگر از خستگی از پا میافتاد، باز هم لغتهایش را مرور میکرد. اما من؟ همیشه چند روز اول با انگیزه شروع میکردم، کلی لغت انگلیسی مینوشتم و میخواندم، اما کمکم تعداد لغتها و تکرارهای روزانهام کمتر میشد تا اینکه دیگر کلاً کنار میگذاشتم. این کنار گذاشتنها هم به همین سادگی نبود؛ همراه بود با عذاب وجدان، سرزنش خودم، و جملهی همیشگی: "پرستو، تو هیچ کاری را درست و کامل انجام نمیدهی. فقط از این شاخه به آن شاخه میپری."
خواهرم همیشه میگفت: "لعنتی، تو باهوشی! فقط کافیه یکم تلاش کنی تا نتیجهی عالی بگیری. همیشه یک ساعت درس میخوندی و امتحان میدادی و ۱۶، ۱۷ میگرفتی. خب چرا یکم بیشتر نمیخونی که بهترین بشی؟" اما من همیشه در حدی درس میخواندم که مطمئن باشم نمیافتم، و بعد از آن، دیگر ادامه نمیدادم. مشکل دیگرم این بود که دوست داشتم همه چیز را از ابتدا و کامل بخوانم. اگر یک قسمت جا میافتاد، کلاً بیخیالش میشدم. حالا که فکر میکنم، میبینم ترکیبی از کمالگرایی و ترس از شکست بود. اما شاید بیشتر از همه، چیزی که مانع تلاش و پشتکارم میشد، نداشتن رؤیا و امید به آینده بود.
همیشه یادم است وقتی بچه بودم، هیچ جوابی برای این سؤال نداشتم که "بزرگ شدی میخواهی چه کاره شوی؟" حالا که بزرگ شدهام، هنوز هم نمیدانم که چه کاره هستم یا قرار است چه کار کنم. رشتههای مختلفی خواندهام، کارهای متفاوتی انجام دادهام که شاید خیلی به هم مربوط نبودند. البته فکر میکنم یاد گرفتن مهارتهای مختلف در جای خودش کمککننده است و بینرشتهای بودن میتواند مزیت باشد. اما نداشتن رؤیا و هدف و تلاش نکردن برای چیزی، همیشه حالم را بد کرده است.
شاید به همین دلیل است که حالا، در اولین روز فروردین، که مصادف با تولدم هم هست، این افکار دوباره در ذهنم زنده شدهاند. حالا یک پسر یکساله دارم و هنوز هم ایدهای ندارم که دقیقاً دارم چه کار میکنم. شاید تنها چیزی که میدانم این است که حداقل در حال حاضر، تا زمانی که پسرم به یک ثباتی برسد، کاری دارم که هر روز باید برایش وقت بگذارم—و این شاید تنها چیزی باشد که بدون وقفه برایش تلاش میکنم. خسته میشوم، گاهی نمیخواهم ادامه بدهم، اما چارهای نیست. از طرفی، یک خندهی کوچک یا حرکت بامزهای از پسرم کافی است که یادم بیاورد چرا دارم این مسیر را ادامه میدهم. با تمام سختیهایش کنار آمدهام و پذیرفتهام که در بچهداری، کمالگرایی هیچ جایی ندارد. بارها و بارها شکست را تجربه میکنم؛ یک روز مادر صبور و عالی هستم، و روز دیگر، بیحوصله و خسته. اما در هر حال، من همان "مامان پرستو" هستم و خواهم ماند.
امسال هم، بعد از سالها، در اولین روز فروردین دارم مینویسم. اما قصد ندارم فردا هم بنویسم، چون قرار نیست هر روز بنویسم. شاید همین یک روز، تنها نوشتهی امسالم باشد. اما مهم این است که من آدمی هستم که گاهی دلش میخواهد بنویسد—خاطره یا دلنوشته. شاید باید یادآوری کنم که در بقیهی جنبههای زندگی هم باید مثل بچهداری به آن نگاه کنم. وقتی پسرم به دنیا آمد، دیگر نمیتوانستم "مامان نبودن" را انتخاب کنم. پس باید هر روز زندگی کنم، بهجای اینکه بیش از حد به آینده فکر کنم. چون معلوم نیست فردا قرار است پسرم و خودم از روی کدام دنده از خواب بیدار شویم.