کنار خیابون نشسته بودم ، سیگارم را بیرون آوردم ،به فندکی که به زور روشن میشد و نفس های آخرش را میکشید نگاه کردم .با یک کام سنگین شروع کردم . سرم را بالا آوردم ،مشت های گره خورده اش اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد ، عصبانیتی که حتی پشت لبخند همیشگی هم پنهان نمیشد . کاغذ سفیدی که در دستاش بود را جلویم انداخت ، فریاد کشید : الان باید این برگه را سیاه میکردی (امضاء میکردی )
جرات نمیکردم که در چشمانش نگاه کنم سرم را پایین انداخته بودم به عواقب این فریاد ها فکر میکردم . قبل از اینکه بتوانم کام دوم را از سیگارم بگیرم دستم را کشید . بلندم کرد به جلو پرت شدم ، دو دندان جلویی شکست ، یعنی همه ی آن نگهداری ها و مسواک زدن ها بیخودی بود ...
رفتیم سمت دفترش من را نشاند روی صندلی . گفت بنویس و امضا کن . نوشتم ... تلخ ترین و غم انگیز ترین امضای زندگیم را کردم ...
:من با رضایت خودم میخواهم قلبم را دور بیندازم ...
مگر میشود ؟ پیرهن های چهارخانه ، گونه های تو رفته ، موهایی که همیشه فر بود ...همه را فراموش کنم ؟ به همین راحتی ؟
آن روز ها تقریبا بیست سالم بود ...گفتند قلب قشنگت با همه ی مهربانیش مشکل دارد و باید درش بیاری شود . خواباندنم روی تخت ، وقتی قلبم را بیرون آوردند هنوز سرخ بود ، پر از خون ، حتی تپش هایش را احساس میکردم ...انگار با هر تپش به من التماس میکرد میگفت تو رو خدا منو دور ننداز قول میدم قلب بهتری باشم سنگینی نگاهش را احساس میکردم . ولی کسی به حرف من گوش نمیکرد ... جراح با تمام خشونت ، مثل یک تکه آشغال انداختش توی سطل آشغال ؛انگار همه ی عصبانیت زندگیشو داشت سر قلب سرخ من خالی میکرد ...
به جایش یک تکه جسم سیاه فاسد که بوی تعفن و مردار میداد را گذاشتند . آن روز گذشت ، اما دیگر من نبودم ، فکر میکردم هیچ وقت نمیتوانم با نبودن قلب قرمز خودم کنار بیایم اما کنار آمدم.
بی رحمانه ترین قسمت ماجرا این بود که من همیشه خودم را آدم وفاداری میدیدم ، بعد از آن روز فهمیدم که حتی من میتوانم بدون قلب خودم ، راه بروم ، نفس بکشم ، بخوابم ، بخندم ، صحبت کنم ...
همه ی این کار ها را کردم ولی دیگر من نبودم ...مطمئنم اگر قلب قرمز خودم بود خیلی بیشتر از این حرف ها بودم ... من خودم را میشناختم .
قلب قرمز من هر جا درحال تپیدن هستی خوب زندگی کن و همه ی خودت باش . من نتونستم ولی تو سعیت رو بکن .