در یک کشوی شلوغ و بههمریخته، جوراب سبز خالخالی که خودش رو بانوی کشو میدونست، همیشه غر میزد:
در یک کشوی شلوغ و بههمریخته، جوراب سبز خالخالی که خودش رو بانوی کشو میدونست، همیشه غر میزد:چرا من باید تنها باشم؟ لنگهام رو کجا بردین؟ اصلاً میدونین، این خیانت به مُد حساب میشه!
جوراب سورمهای که لبهاش کش اومده بود، با پوزخند گفت:
جوراب سورمهای که لبهاش کش اومده بود، با پوزخند گفت:وای وای، چی شد؟ مُد از کشو شروع شده؟ خجالت بکش، تو حتی وسط تابستون هم تو پا نکردنت!ی وسط تابستون هم تو پا نکردنت!
جوراب پشمی که مثل پیرمردهای دنیا دیده حرف میزد، گفت:
اینقدر غر نزن بچه! منو نگاه کن، از زمان پدربزرگ صاحبمون اینجام. لنگهم رو سه بار دزدیدن و دو بار گم شد. حالا آخرشم شد دستمال آشپزخونه. به این میگن سرنوشت واقعی، نه این قصههای عاشقانه لنگه گمشده!
جوراب سبز با حرص گفت:
حداقل تو لنگهت زنده بود، من اصلاً نمیدونم لنگهام مُرده یا زندهست. شاید الآن تو ساحل داره کنار صندل خوش میگذرونه!
در همین لحظه کشو با صدای قیژی باز شد. صاحب کشو نگاهی به درون انداخت، جوراب سبز رو برداشت و با لبخند گفت:
اوه، این خوبه! ولی لنگهاش... خب، بیخیال.
و در کمال ناباوری، جوراب سبز رو با یک لنگه زرد راهراه که گوشه کشو کپک زده بود، پوشید! جوراب سبز جیغ زد:و در کمال ناباوری، جوراب سبز رو با یک لنگه زرد راهراه که گوشه کشو کپک زده بود، پوشید! جوراب سبز جیغ زد:و در کمال ناباوری، جوراب سبز رو با یک لنگه زرد راهراه که گوشه کشو کپک زده بود، پوشید! جوراب سبز جیغ زد:و در کمال ناباوری، جوراب سبز رو با یک لنگه زرد راهراه که گوشه کشو کپک زده بود، پوشید! جوراب سبز جیغ زد:
و در کمال ناباوری، جوراب سبز رو با یک لنگه زرد راهراه که گوشه کشو کپک زده بود، پوشید! جوراب سبز جیغ زد:
و در کمال ناباوری، جوراب سبز رو با یک لنگه زرد راهراه که گوشه کشو کپک زده بود، پوشید! جوراب سبز جیغ زد:
و در کمال ناباوری، جوراب سبز رو با یک لنگه زرد راهراه که گوشه کشو کپک زده بود، پوشید! جوراب سبز جیغ زد:و در کمال ناباوری، جوراب سبز رو با یک لنگه زرد راهراه که گوشه کشو کپک زده بود، پوشید! جوراب سبز جیغ زد:
و در کمال ناباوری، جوراب سبز رو با یک لنگه زرد راهراه که گوشه کشو کپک زده بود، پوشید! جوراب سبز جیغ زد:چی؟! این چی بود؟ ما حتی تو یه طیف رنگی نیستیم! این یه توهین به جامعه جورابهاست!
جوراب زرد راهراه با صدای خسته گفت:
هیس، حرف نزن، من هنوز دارم با تراژدی کپکم کنار میام. یه هفته تو سینک آشپزخونه گیر کرده بودم.
صاحب کشو با کفشهایش بیرون رفت و جوراب سبز زیر فشار پا غر میزد:
لعنت به این شانس! من باید الان تو یه مهمونی شام میبودم، نه زیر یه کفش بوگندو!
شب که شد، صاحب کشو یکی از جورابها رو پرت کرد زیر تخت و اون یکی رو انداخت تو سبد لباسهای چرک. جوراب سبز زیر لب گفت:
خب، حالا من تنهاترم، یا لنگهام که با یه عالمه لباس کثیف دفن شده؟
و همینطور که زیر تخت در تاریکی منتظر مرگش بود، از ته دل آرزو کرد کاش از اول تو همون کشو تنها میموند!