
پشتبام شب 🌙
قصهی فانوسهای خاموش عشق
پسر هر شب تو مسیر عشقش میایستاد، به امید اینکه یه لحظه چهرهی دلرباش رو ببینه؛ حتی اگه فقط عطر خوشبویی که دختر میزد موقع رد شدن از کنارش به مشامش بخوره، همون لحظه براش کافی بود تا دیوونه بشه.

هر روز زیر پنجرهی خونهشون میایستاد، با امید اینکه یه سرکی بکشه و صورت زیباش ببینه. گاهی هم میرفت تو اتاقش کنار پنجرهی که روبهروی خونهشون بود مینشست، اما دختر بیخبر بود؛ بیتوجه رد میشد، بدون اینکه حتی نگاهش کنه.
پسر هر شب برای عشقش رو پشتبوم، کنار کبوترها، شمع روشن میکرد؛ فانوسی برای چشمی که نمیدید. خودش شبحی بود که تو خیابون و پارک پرسه میزد؛ دیده نمیشد، اما پرسههاش تو دلِ نور ادامه داشت.

گاهی فکر میکرد عشق، مثل همین فانوسهای خاموشه؛ فقط برای دلِ خودش روشن میشه. نه برای دیده شدن، بلکه برای زنده موندنِ امیدی که هیچکس جز خودش نمیفهمه
Writer: Parsa
Illustration by Microsoft Copilot
!