حامد میرزایی
حامد میرزایی
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

پاکت آخر (2)

- لینک قسمت اول -

دیر کردی امروز،نگران شدم.میدونم بارونی بود هوا و خیابونا با دو قطره بارون غلغله میشه،ولی بازم دلشوره گرفتم.هر وقت بارون میزنه و کسی دیر میرسه به جایی اینجوری میشم،نگران میشم که نکنه آدما نرسن،نکنه دیر برسن.من دیر رسیدم.اون شب بارون میومد،منم حال خوبی نداشتم و تو راه تجریش،قید ماشین هم زدم و پیاده راهی خونه شدم.کاش اون روز از خونه نمی رفتم بیرون،کاش هیچوقت نمیرفتم جمشیدیه،کاش زود برمیگشتم تا نمیموندم تو اون ترافیک،کاش حداقل پشت اون تلفن لعنتی یکم قربون صدقه بابام میرفتم،بهش میگفتم دیگه بخاطر اسکیت ها ناراحت نیستم،دیگه رفتن مامان رو از چشم تو نمیبینم.میگفتم تنها چیزی که مونده برام از این زندگی تویی.ولی نگفتم.یه مکالمه سرد و بی حال،مثل همیشه.چهار کلمه با هم حرف زدیم و حتی منِ احمق که یادم هم بود که امشب تولدشه،بهش تبریک نگفتم.نگفتم چقدر خوشحالم 50 سال پیش این روزها به دنیا اومدی،چقدر خودخواهانه خوشحالم که رفتی جنگ تا نتونی با دختری که عاشقش بودی ولی پات نموند،ازدواج کنی و تقدیر اینجوری رقم خورد که بشی پدر من.هیچکدوم از این حرفا رو نزدم."سلام.بیرونم،امشب شام بخورین خودتون.من یه چیزی بیرون میخورم... آره،حواسم هست... نه مرسی،خداحافظ." این ها شد آخرین حرفام به آخرین چیزی که از این زندگی واسم مونده بود.

اون شب ساعت 1 رسیدم خونه.چراغ ها روشن بود و همین نگرانم کرد.بابا از وقتی یادم میومد از شب بیداری بدش میومد،حتی بخاطر اینکه من شدید فوتبالی بودم و کل فوتبال های اروپایی و نود و... رو دنبال می کردم و معمولا مجبور می شدم شبا بیدار بمونم و بابا هم واسه اینکه خونه فقط دوتا خواب داشت و اتاق بزرگتر واسه من بود و کوچیکه واسه شیوا،تو پذیرایی می خوابید و با تلویزیون روشن نمی تونست بخوابه.همین مجبورش کرد از عمو رضا یه تلویزیون کوچیک و دست دوم واسه اتاقم بخره.مثل اون ال سی دی نو و قشنگ توی پذیرایی نبود،ولی می شد شب ها فوتبال و هر از گاهی فیلم و سریال ببینم بدون اینکه مزاحمش بشم.

در رو که باز کردم بیشتر ترسیدم.تلویزیون روشن بود،یه مستند از بی بی سی داشت پخش می شد.با یه آهنگ که حس ترس رو به آدم القا می کرد،راجب داستان یه قتل تو نروژ صحبت می کرد.یه دیوونه که اسمش آندرس برویک یا یه همچین چیزی بود 77 نفر رو قتل عام کرده بود که 69 تا نوجوون هم بینشون بود.داستان عجیبی داره این ماجرا، میگم برات بعدا.

اون شب بعد از اینکه دیدم چراغ ها و تلویزیون روشنه و بابا هم نیست،دلم شور میزد.ضربان قلبم مثل همون صبحی بود که بابا ساعت 6 صبح بیدارم کرد و پرسید نمیدونی مامانت کجاست و من گفتم "مگه نرفت مسافرت؟دیشب خداحافظی کرد باهام که." و بابا هیچی نگفت.نه فقط اون موقع،که واسه چندسال بعد هم چیزی نگفت،دیگه حرفی از مامان نزد.هر وقت من و شیوا بهونه می گرفتیم میگفت مامان رفته و معلوم نیس کی میاد و این کل اطلاعاتی بود که من از مامان داشتم، البته تا قبل از اینکه عمو مسعود رو تو فیسبوک پیدا کنم.اون موقع بود که فهمیدم چرا بابا هیچی نمی گفت،چرا تا حرف مامان می شد سریع بحث رو عوض می کرد،سر ما رو گرم می کرد،پاکت سیگارش رو برمیداشت و میرفت بالکن.اون موقع فهمیدم چرا آدما سیگار میکشن،فهمیدم چرا چند روز بعد از رفتن مامان، عکس های دسته جمعیمون دیگه رو دیوار نبود.فهمیدم بابا دروغ میگفت؛ مامان عکس ها رو نبرده بود.بابا سوزونده بودشون،حتی به چشم خودم که قاب سوخته یکی از عکس ها رو تو آشغالی پیدا کردم هم اعتماد نکردم و گفتم حتما بابا راست میگه،مامان عکس هارو برده تا هر وقت دلش واسه ما تنگ شد،اون عکسا رو ببینه.نمیدونستم مامان حتی به من و شیوا احتمالا فکر هم نمی‌کنه.نمی دونستم هرچی میخواست رو تو پول های بابا و دست های عمو مسعود می دید.مامان، ترانه هم می گفت بعضی وقت ها.هر وقت داشت یه چیزی می نوشت و من و شیوا دور و برش بودیم بهمون میگفت شما قشنگ ترین ترانه های منید.ما هم چنان ذوق می کردیم که نگو.نمیدونستم کسی که با عشق جوونیش ازدواج کرده ولی باز هم میتونه راحب شکست عشقی و عاطفی شعر بگه، میتونه خیلی راحت دروغ بگه.ما ترانه های مامان نبودیم،حتی چرک‌نویس ترانه‌هاش هم نبودیم.عجیب بود یکم ولی اونا رو همیشه نگه می‌داشت، توی چندتا پوشه، خیلی مرتب و منظم.ولی ما رو نگه نداشت، ما رو ول کرد و رفت.خیلی چیزها رو تا اون روز نمیدونستم.

ببخش منو،میدونم امروز باید زودتر بری ولی دوست ندارم چیزی رو جا بندازم.نهایتش اینه چند روز بیشتر طول می کشه دیگه،هوم؟خوب هم هست اتفاقا،کم کم داره ازت خوشم میاد.میترسم اگه داستانم تموم شه بری و دیگه برنگردی.ای بابا نخنند لطفا،جدی میگم.گفته بودم همه ترس هام دلیل داره دیگه؟ آره،اینم دلیل خودشو داره.می رسیم بهش حالا.

خب میگفتم،دیر رسیدم خونه و با ترس و لرز رفتم داخل و دنبال بابا گشتم.چراغ اتاق من و اتاق شیوا روشن بود،واسه همین اول اونجاها رو گشتم،نبود.داشتم می رفتم اتاق بابا رو نگاه بندازم که صدای همسایه روبرویی، آقای امجد رو شنیدم که هی مشت می زد به در و بابامو صدا می کرد.در رو وا کردم.پرسیدم چی شده؟گفت "بابات،بابات."یادم نیست بعدش دقیقا چی شد؛ یادمه منو هل داد یه طرف و رفت سمت اتاقش.منم پشت سرش رفتم و تنها تصویری که یادمه "یا حسین" گفتن آقای امجد و پاهای آویزون بابا بود.

داستان کوتاهداستاننویسندگیرمان
یک مدیر محصولِ سابقاً برنامه‌نویس که نمی‌دونه فردا قراره چی پیش بیاد ولی می‌دونه که نوشتن، راه نجاته.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید