درست ایستاده ام روی لبه. خسته هستم، دلم می خواهد گریه کنم اما چشمهایم یاری نمی کنند. همه جا گرم و طاقت فرساست. حجمی از همه چیز به من هجوم می آورد و من با ناتوانی به عقب می روم. دست هایم را ازهم می گشایم و خود را از لبه پرت می کنم. چشمانم را می بندم و در اعماق دریای آبیِ تاریک فرو می روم. گویی هیچ پایانی ندارد. زانوانم را در آغوش می گیرم آبهای عمیق هرچه پایین تر می روم واضح تر می شوند.راحت تر نفس می کشم.وجودم خنک شده است. معلق مانده ام. به آب های روشن تر بالاسر نگاه می کنم. بافکر به تاریکی های عمیق به خود می لرزم. زانوانم را رها می کنم. برمی گردم و میخواهم تا اعماق فرو بروم. باید فرو بروم. آن بالا چیزی برای دیدن وجود نداشت. این پایین، پایانی وجود ندارد.
فرو می روم جلوتر و جلوتر. تاریک تر و تاریک تر. گویا سالهاست که به فرو رفتن ادامه داده ام. از میان تاریکی چیزی می درخشد. میترسم و خوشحال می شوم. بعد موهایی بلند که همه جا پخش شده و صورتی را پوشانده جسمی نحیف که با زنجیرهایی بلند به فضای هیچ پشت سر زنجیر شده. دیگر چیزی مرا به جلو نمی کشد. مانده ام چه کار کنم. بی خیال دیدن آن صورت شوم یا نه. درمیان آبهایی عمیق نفسی عمیق می کشم. همه چیز طنز
اما دردناک است. جلو می روم زنجیرها را لمس می کنم سرد و سنگین. به صورت می رسم. بی حرکت ایستاده و هیچ تلاشی نمی کند. گویا در خوابی عمیق است. دست می برم و آهسته موهای بلندش را کنار می زنم. چشم های بسته آهسته آهسته باز می شوند. می بینم اما نمی فهمم. صورتم را نزدیک تر می برم چشم ها در من خیره می شوند. گویا کسی بلند فریاد می کشد. گوش هایم را می گیرم و با ترس خود را عقب می کشم. صورت من از میان موهای آشفته به من می نگرد. گویی بعد از سالهاست که از خواب بیدار می شود.
صورت منِ پیش رو دهان باز می کند. گویی فریاد می کشد. موجی از سیاهی برمیخیزد. نفسم بند آمده و باور نمی کنم. موج مرا دور می کند. دور و دورتر. چشم ها دوباره بسته می شوند و در موهای پریشان می پیچند. از هیجان بی هوش می شوم....
چشم می گشایم. در حجمی عمیق از تاریکی مانده ام. دست هایم در زنجیر است. و زنجیر در اعماق به هیچ متصل. موهای آشفته ام مرا دربر می گیرد.کسی از دور به من نزدیک می شود. می ترسم و به خواب می روم.........