ببینم شما ترسناکترین خاطرتون چیه؟
تاحالا شده یه اتفاقی براتون بیفته که نزدیک باشه قبض روح شین و جان به جان آفرین تسلیم کنین؟
البته منظورم خاطرههای روحیو جنیه!
از اون جنس خاطرهها که مثلا میگین یه شب رفته بودم تو حموم احساس کردم پشتم دو تا چشم دارن نگام میکنن و از این داستانا!
نه خاطرهی اتفاقات تلخی که جونمون رو به لبمون رسوندن و عجیبه که با وجود پیش اومدن بعضیهاشون هنوز چجوری زندهایم!
بذارین امروز قصه رو تلخ نکنم که یه کمی میخوام بخندونمتون!
در ضمن، چیزایی که میخوام بنویسم اصلا ترسناک نیستن و وقتی از دور بهشون نگاه میکنی خندهدارن!
اما شما که جای منه بیچاره نبودین که ببینین چجوری قبض روح میشدم تو اون لحظهها!
پس بیاین یه چند دقیقهای بشینین پای حرفام تا براتون بگم چند باری که خودم تا مرز سکته قلبی و فلج اطفال پیش رفتم چه خبر بوده!
خب همونجوری که قبلا هم به عرضتون رسوندم من بچه ته تغاریهی خانوادهام!
البته تو فامیل ته تغاری نیستما بلکه 3 تا بچه دیگم بعد از من به فاصله یه سال یه سال به دنیا اومدن و من یه جورایی بزرگ اون ته تغاریا محسوب میشم!
بله من و اون سه تا جانوری که الان نمیخوام به اسم بهتون معرفیشون کنم؛ همبازی هم بودیم از بچگی و هنوزم که هنوزه بهترین دوستای همیم!
البته اون موقعا همچینام خاطر همو نمیخواستیم و به خون همدیگه تشنه بودیم!
و فقط دنبال فرصت بودیم تا خون همدیگرو بریزیم و یه ضربهی کاری به روح و جسم طرف مقابلمون وارد کنیم!
مثلا من خودم انقدر بلا سر پسر عمم آوردم و انقدر کارای ناجور کردمو گردن اون انداختم که حد نداره!
خب معلومه که بعدا هم اون به جای من تنبیه میشد ولی حقش بود!
میپرسین چرا؟ الان خدمتتون عرض میکنم!
ماها وقتی بازیهای دسته جمعی مثل قایم موشک و استپ هوایی بازی میکردیم؛ همیشه خواهر برادرای اونام میومدن بازی و نمیذاشتن کسی به ته تغاریشون چپ نگاه کنه!
اما از شانس بد من، خواهر برادر من از همه نوهها بزرگتر بودن و دیگه حال و حوصله این مسخره بازیا و سر و کله زدن با ما وروجکهارو نداشتن!
خلاصه که از بخت بدم، من همیشه بین یه عده گرگ گرسنه گیر میفتادم که منتظر فرصت بودن تا منو مثل یه بره کوچولو لقمهی چپ کنن!
تو بازیا همیشه منه بیچاره گرگ میشدم، همیشه من اول کتک میخوردم و همیشه ان من بودم که باید میدوئیدم دنبال بقیه تو قایم موشک پیداشون کنم!
تازه فک کردین قایم موشک بازی کردنای ما مثه بچه آدمیزاد بود؟!
نه خیر بابا دلتون خوشه!
ما میرفتیم ترسناکترین جاهای خونه مامانبزرگمو تو حیاط بزرگ و قدیمیش پیدا میکردیم و تو شب میرفتیم اونجا قایم میشدیم!
البته من که نه! منه بینوا همیشه باید دنبال اون شیاطین رجیمی میرفتم که توی ترسناکترین قسمت زیرزمین قایم میشدن و من باید توی تاریکی قبض روح میشدم تا پیداشون کنم!
تازه کاش قضیه با یه پیدا کردن ساده و سلام علیک ختم به خیر میشد ولی باید خدمتتون بگم که نه خیر این پایان ماجرا نبود!
اونا از کثیفترین و ترسناکترین حقهها برای "پخ کردن" و قبض روح گرگ بیچاره استفاده میکردن!
یعنی نه تنها توی ترسناکترین قسمت خونه قایم میشدن؛ و نه تنها فقطم شبا بازی میکردیم که گرگه -یعنی من-- بیشتر بترسه؛ بلکه طی یه حرکت انتحاری و با بیرون پریدن از سوراخی که گرگ بیچاره اصلا روحشم از اونجا خبر نداشته، کاری میکردن تا گرگه همونجا پس بیفته و آب قند لازم بشه!
تازه بعدشم به گرگه میگفتن که: "ای وای! تو چقدر نازک نارنجیای! ما فقط داشتیم شوخی میکردیم!"
و اون موقع بود که اشکای گرگ کوچولو مثل ابربهار جاری میشد و همه چیو بدتر میکرد!
فک کنم به خاطر همینه که همین الانم انقدر از جاهای تاریک میترسم و بدون چراغ، قبض روح میشم!
تازه ما هرچقدرم بزرگتر میشدیم، انگار مغزمون به مرور زمان کوچیکتر میشد!
به خاطر این که نه تنها آدم نمیشدیم و عذاب وجدان نمیگرفتیم؛ بلکه شگردهای بیشتری برای قبض روح کردن خودمون پیدا میکردیم!
حالا بذارید من نگمو این رازها رو با خودم دفن کنم که آبروی عقلی خاندان حفظ بشه!
به خدا بقیه اعضای خانواده سالمن فقط ما ته تغاریا یه ذره مشکل روحی روانی داشتیم!
خلاصه که این احساس ترس از تاریکی از بچگی توی وجود من ریشه دوونده بود و هی با خودم بزرگتر میشد!
اما من اصلا ابایی نداشتم از این که بترسم... یعنی حتی بعضی موقعا کیفم میداد!
مثلا یادمه سال کنکور که میرفتیم مدرسه، به بهونهی اردوی مطالعاتی خونه رو میپیچوندیم و میرفتیم مدرسه که مثلا با رفقا بشینیم درس بخونیم!
اما خدا به سر شاهده که تنها کاری که نمیکردیم درس خوندن بود!
حتی روزای آخر انقدر رد داده بودیم که فیلم ترسناک دانلود میکردیم و مینداختیم روی پروژکتور کلاس و مینشستیم میدیدیم...و نمیدونم باور میکنید یا نه...اما ترس دیدن فیلم ترسناک تو اون شرایط و با استرس کنکور 100 برابر حالت عادیه فیلم ترسناک دیدنه!
و من نمیدونم چرا و چطور چنین حماقتی کردم و به خودم اجازه دادم که ترس تا عمق استخونه اون شرایط رو به خودم تحمیل کنم!
فیلمایی که میدیدیم هم آخه یکی از یکی ترسناکتر بود من واقعا نمیدونم چرا این کارو با خودمون میکردیم!
بذارید دو تا از تلخترین اتفاقا رو بعد از فیلم ترسناک دیدنای تو مدرسه براتون تعریف کنم:
آقا ما یه شب از همه جا بیخبر به خواب ناز فرو رفته بودیم که یه دفعه با شنیدن صدای در کابینتی که هی باز و بسته میشه؛ ساعت 3 نصفه شب از خواب پریدیم!
و پدر بنده یک عادت بسیار زشتی داره که البته از خلق و خوی مقتصدش سرچشمه میگیره و اون اینه که تمامی چراغای خونه رو وقتی خودشون قصد به خواب میکنن خاموش میکنه و حتی اجازه نمیده ما کورسوی امیدی گوشهی اتاقمون روشن نگه داریم که قبض روح نشیم!
در جریان ترس من از تاریکی هم که هستید انشااالله...
بله ما شب از خواب بیدار شدیم و با شنیدن صدایی به مانند در کابینت از تو آشپزخونه، فک کردیم کسی حتما تو آشپزخونست و داری آبی غذایی چیزی تناول میکنه!
اما صدای متمادی ادامه داشت و قطع بشو هم نبود!
این بود که اشهدمون رو گفتیم و یا الله و هر ذکر دیگر گویان، از جامون بلند شدیم ببینیم که چه خبره!
منشا صدارو دنبال کردیم دیدیم که بله، همون طور که از اولم به عقل ناقصمون رسیده بود صدا داره از تو آشپزخونه میاد ولی همه جا تاریکه!
در حالی که دست به دامن ائمه و 12 امام و 124000 پیغمبر شده بودیم و ر لحظه خود را آماده کرده بودیم که با یکی از صحنات اون فیلم ترسناکایی که دیده بودیم رو به رو بشیم (!) دنبال منشا صدا میگشته و وارد آشپزخونه شدیم!
بماند که چقدر خاندان عمهی بزرگوار اون بزرگوارانی که فیلم سازی کرده بود و دوستان خود را که پیشنهاد تماشای اون فیلم رو داده بودند مورد عنایت قرار دادیم و چندین فاتحه به روح نیامرزیدهشان فرستادیم!
در تاریکترین لحظات بودیمو به دنبال منشا صدا میگشتیم؛ که فکر میکنین از کجا میومد؟
صدای ملعون از داخل سماور ملعونترمان که اصلا نمیدونم به چه جرات و جسارتی اون صدای ترسناک رو از کجاش خارج میکرد به گوشم میرسید!
خدا نگذره از سر اون سماور ملعون که من تا چند شب بعدش خواب و خوراک نداشتم و به هر کیم جریان رو میگفتم باور نمیکرد!
تازه کاش با دیدن اون فیلمهای ترسناک و پیش اومدن داستان بالا و چندین داستان دیگه که از حوصلتون خارجه؛ از تماشای فیلم ترسناک استعفا میدادیم و خودمونو بازنشسته میکردیم!
اما نه! این تمایل خود آزاری هنوزم که هنوزه به قوت تو خاندان بزرگ پینوکیو وجود داره و ما هنوز هم که با هم یه جا جمع میشیم و مسافرت میریم؛ میشینیم یه اتاق فکر تشکیل میدیم و با مهیا کردن ترسناکترین شرایط و اتمسفر، میشینیم به تماشای ترسناکترین فیلمهای قرن!
برای مثال همین نامبردهی ملعون، چند وقت پیشا که عازم ویلای عمهجان بودیم یک هارد پر از فیلمهای ترسناک برداشت با خودش برد تا ضمن همفکری با ملازمان کودکی و انتخاب ترسناکترین آنها، خود را برای قبض روحی جدید هم آماده کند!
و جالبه بدونید که تا همین الانم همون ملعون نابرده هنوز شبا با چراغ روشن میخوابه و من نمیدونم که چرا این همه اصرار به آزار خودش و دیگران داره!
بذارین از شرایط فیلم ترسناک دیدنمون فقط همین رو براتون تعریف کنم که کنار ویلای عمه خانوم، یه جنگلی وجود داره که توی شب قطعا یکی از خوفانگیزترین و پشم ریزونترین جاهای زمینه!
و فاصلهی بین ویلای عمه و این جنگل دهشتناک، فقط یه لایه فنس سوراخ سوراخ نازکه که از قضا ما هم انتخاب کریدم که دقیقا جایی رو انتخاب کنیم و میز و بساطمون رو پهن کنیم که دقیقا پشتمون به اون جنگل کذایی باشه و سوراخ هم دقیقا پشت صندلیامون قرار داشته باشه تا قشنگ با شرایط طبیعی و آبرومندانه سکته کنیم و بمیریم!
نکنه که خدای ناکرده کسی جسد مارو فرداش پیدا کنه و بگه نه!
اینا به اندازه کافی نترسیدن و فقط خودشون رو موش مردگی زدن!
بله این گوشهای از بیماریهای موروثی خاندان پدر ژپتو بود که هنوزم نفهیمیدیم ریشهی این بیماری از کدام یک از پدرانمون به ما رسیده و راه درمانی داره یا این که باید قطع امید کنیم از خودمون!
هنوزم وقتی دور هم جمع میشیم یه جا فیلم ترسناک دیدن یکی از مفرحترین تفریحاتمونه و دست بردار هم نیستیم تا پای جان!
شمام خاطره ترسناکی دارین که برامون تعریف کنین؟