ویرگول
ورودثبت نام
پوریا رستم زاده
پوریا رستم زاده
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

داستانک قندِ زرد مزه

ملکه به کارگرها گفت: در اینجا گزارش دادند که در باقی مانده این مایع مقدار زیادی قند موجود است. پس بروید و آذوقه جمع کنید که زمستان از هم اکنون پیش ماست. کارگرها رفتند و مشغول شدند. ناگهان مایع دوباره جاری شد. مورچه ها یکی از پس دیگری سقوط می کردند. فشار مایع هر از گاهی درست روی سر یکی شان می افتاد و درجا سقط می شد. آخرین پژواک یکی از مورچه ها که لبه چاه دستش را گرفته بود به گوش ملکه رسید: ای وای...پیرمرد دوباره شاشید.


داستانکداستان طنزداستان کوتاهداستان کوتاه طنزفلش فیکشن
خودمان به خودمان میگوییم آقای نویسنده. چون هیچ اعتباری جز همین قلممان که صدایش در رفته و برخی میگویند خوب است، نداریم. پس چی شد؟ آ باریک الله، آقای نویسنده. باقی بقایت، جانم فدایت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید