ملکه به کارگرها گفت: در اینجا گزارش دادند که در باقی مانده این مایع مقدار زیادی قند موجود است. پس بروید و آذوقه جمع کنید که زمستان از هم اکنون پیش ماست. کارگرها رفتند و مشغول شدند. ناگهان مایع دوباره جاری شد. مورچه ها یکی از پس دیگری سقوط می کردند. فشار مایع هر از گاهی درست روی سر یکی شان می افتاد و درجا سقط می شد. آخرین پژواک یکی از مورچه ها که لبه چاه دستش را گرفته بود به گوش ملکه رسید: ای وای...پیرمرد دوباره شاشید.