رستا ناصری
رستا ناصری
خواندن ۱۳ دقیقه·۴ سال پیش

تاریخ زندگی-۲

مجموعه داستان خودکارهام قسمت ۳ بخش ۲ اش را دارید می‌خونید ببخشید این قسمت طولانی شد دلیلش هم اینه که کلا این قسمت ۳ فقط ۶ صفحه بود اما من زمانی که دوباره خوندمش دیدم این ها اصلا معنی‌ای نداره چون یک سری چیزهایی که به نظرم بدیهی میومده تو داستان ننوشتمش اما این درست نیست باید بنویسیم که واقعا اصلا با خودشون چی فکر کردن که این کار را کردن و حتی اگه شده بگیم نمی دونستن.

این مجموعه سریالیه و خوندن قسمت‌های قبل الزامیه.


صورتی ترسید!!! او تا به حال به کسی صدمه نزده بود و نمی توانست بزند اما آن شب... نمی دانست باید چه کند نوشته‌اش را خواند که ببیند حرف بدی زده است یا نه صورتی هر چه فکر کرد نفهمید که مشکل از چه بوده صورتی به دفترخاطرات رستا تکیه داد دفتر تقریبا داشت تمام می شد فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد...

تا اینکه از کشوی سمت راست میز رستا صداهایی بلند شد صورتی با ترس و لرز بلند شد به سمت کشو رفت سرش را پایین آورد تا کشو را ببیند که یک دفعه در کشو باز شد صورتی چهار خودکار دید سرش را پایین و پایین تر آورد که ناگهان به درون کشو پرت شد
پیرخودکاری سیاه در خواب ناله ای سر داد و دوباره به خواب رفت صورتی مات و مبهوت زیر لب معزرتی خواست و به انتهای کشو که تاریک بود و نوری به آن نمی رسید رفت. آنجا پر از پاک کن های به درد نخور تعذینی بود که معلوم بود خیلی زود فراموش شده بودند

مردخودکار جوانی به سمت صورتی آمد و با خیال راحت گفت «سلام» و دستش را دراز کرد
صورتی تا کنون هیچ خودکارزنده ای ندیده بود و دیگر داشت به ذهنش می رسید که او یک خودکار استثنائیی با مغزی فعال است اما الان همه ی این احتمالات پوچ شده بودند چون الان جلوی خودش مردخودکاری آبی دستش را جلو آورده بود تا دست بده الان وقت این فکر ها نبود پس صورتی هم با تنها چیزی که می توانست شروع کند شروع کرد و گفت :«سلام» البته که صورتی مثل مردخودکاری که بعد ها فهمید اسمش آبی است جواب نداد اما توی این شرایت بهرانی برای صورتی بهتر از هیچی بود
صدای دلنشین و بم آبی افکار صورتی را به هم ریخت «اسمم آبیه و از آشنایی با شما یه زن خودکارزنده خوشبختم راستی خوشحال می شم اسمتو بدونم»
صورتی با لحنی نسبت به جمله ی قبلیش بلند تر گفت :«صورتی»
آبی بدون وقفه گفت :«من با مامانم قرمز بابام سیاه و داییم مشکی خان زندگی می کنیم همین جا توی همین کشو البته که قبلا توی دست های رستا بودیم اما ظاهرا با وجود تو خونه ی ما همین جاست»

مردخودکاری سیاه رنگ که شبیه شبیه شبیه آبی بود انگار که فقط جوهرشون را عوض کرده باشن از طرف روشن تر کشو به سمت صورتی و آبی آمد
خیلی بی مقدمه انگار که سالهاست صورتی را می شناسد گفت :«سلاممم سیاه هستم این سیاه دیگه را که می بینی دایی آبی مشکیه مشکی خان مشکی خان زمانای بچگیش خیلی سختی کشیده خیلی اونقدر که خیلی زود تموم شد آخه خیلی می نوشت سخت سخت مامان بابای رستا شعریفه بعد از ۶ ماه انتظار در فروشگاهی درب و داغون من را جایگزین مشکی خان خرید»
صورتی با گفتن کلمه ی ۶ ماه حالت صورتش عوض شد انگار آن واژه او را یاد چیزی می انداخت «و ما با هم می نوشتیم موقع ای که رستا ما را از وسایل مامان بزرگش پیدا کرد و دوباره زنده کرد مشکی خان هم با ما زنده شد و از ازدواج ما گله و شکایت می کرد او بعد از آن همه سختی ای که کشیده خیلی بد اخلاق شده و اگه رفتار بدی باهات کرد به دل نگیر مشکی خانه دیگه خب تا جایی که از حرفای شما دو تا فهمیدم اسم شما باید صورتی باشه!!» صورتی با سر تعیید کرد
سیاه به نور اشاره کرد و گفت «قرمز خب چه کاریه بیا اینجا و گوش بده »
زن خودکاری قرمز از آن طرف روشنایی پیدار شد و همین که اومد گفت :«من قرمزم همون طور که خودت می دونی خب خیلی خوشحالم که یه هم جنس توی خودکارا پیدا کردم درباره ی داداشم باید بگم ما تا زمان ته کشیدن با هم بودیم او می نوشت و من خط فاصله می گذاشتم» آهی مخصوص مادرها کشید و ادامه داد :« بنده خدا خیلی اضیت شد از اولش که این طوری نبود البته که من هم کم آسیب ندیدم سرم کند شده اما با این حال می تونم خودم را کنترل کنم » آبی زیر لب پوزخندی زد « الان هم یه یک هفته ای هست که زنده شدیم تو چی ؟ اصا تو از کجا اومدی ؟»
صورتی که اعتماد کرده بود و یخش باز شده بود گفت:«من توی فروشگاهی بودم اون هم ۶ ماه بعد یه خانم باحال به نام مریم من را بعد از ۶ ماه خرید تا اینکه من ...» صورتی سیر تا پیاز ماجرای زندگی اش را تعریف کرد و آخر نفس عمیقی کشید و به داستانش پایان داد :«آخرین چیزی که یادم میاد شب بود»
سیاه گفت :« آخرین چیزی که من یادم میاد این بود که شعریفه کلاس ششم بود و ... امتحان فارسی داشت» سیاه همین طور گفت که یادش نمی آید که شعریفه بعد از تمرین های پی در پی چه نمره ای گرفت
صورتی با شک گفت :« راستی باید یه چیزی را تا الان بهتون می گفتم رستا غش کرده »
صدا هایی خیلی بلند تر از آن صدا هایی که برای مراعات خواب مشکی خان بود بلند شد که می گفت :«نهــــــ!!! نهـــــــ!!! نهـــــــــ!!! » خب دیگه به هر حال کار از کار گذشته بود
صورتی که فکر می کرد الان جوهرش را از تنش درمیارن صدایی آشنا و مهربان آبی را شنید که می گفت:«حالا چی کار کنیم؟!»
صورتی که از استرسش کم شده بود گفت :«خانواده ای نداره ؟»
قرمز گفت : « چرا داره اما...»
سیاه حرف قرمز را کامل کرد و گفت :«ما نمی تونیم دست رو دست بزاریم اما حالا بگو برا چی غش کرد ؟!»
صورتی با مکث گفت :«بهش گفتم »
«چی رو ؟»
«زنده بودنم را »
«چیــــــــــــــــــــ!!!»
مشکی خان قلطی زد و صدای بلند قرمز را کم کرد ادامه داد :«آخه مگه عقل از سرت پریده خودکار آخه کدوم خودکار عاقلی همچین کاری می کنه ؟»
آبی با حالتی دفاعی گفت « قرمز درست می گه اما حتما دلیلی برای این کارش داشته »
صورتی سرش را پایین انداخت و نگاهش را از آنها دزدید چون می دانست قرار است نگاه های عصبانی ای ببیند اما چنین نبود دست هاشو به هم جلوش داد و با حالتی مظلومانه گفت :« مورداعتماده اینو زمانی که خاطراتشو بنویسی می فهمی »
آبی با سر تعیید کرد و گفت «می فهمم چی می گی مورداعتماده»
قرمز نفسش را بیرون داد و گفت :«باشه حالا شما می گین چی کار کنیم به هر حال تغصیر ماست!!»
صورتی با تعجب گفت :«تغصیر ماست!!!! همه چیز تقصیر منه »
سیاه سرشو تکون داد و گفت :«ما و تو نداریم ما الان با هم آشناییم مگه نه ؟»
قرمز و آبی با خوش رویی انگار که قبلا با هم تمرین کرده باشند گفتند :«بله بله همین طوره»
قرمز ادامه داد:«اما معلوم نیست که نظر مشکی خان هم همین باشه »
«هووووم» (معلوم نیست این هوم را این وسط کی کشیده شاید هم خودم بی خیول)
آبی سفت و سخت گفت :«خب حالا از این حرفا بگذریم الان واقعا چی کار کنیم »
صورتی که خیلی از رفتار بقیه ی خودکار ها دلگرم شده بود پیشنهاد داد :« خب ما بهتره از این کشو یه جوری بریم بیرون و بعدش هر کار تونستیم بکنیم »
قرمز گفت :« آخه عزیز من ما چی کار می تونیم بکنیم ؟»
آبی به جای صورتی جواب داد :« خب یه کار می کنیم دیگه مثلا یه پاکنی چیزی به طرفش پرت می کنیم یا قلقلکش می دیم »
قرمز گفت :«حالا فرض کن بتونیم این طوری به هوشش بیاریم که نمی تونیم اصلا چجوری می خوایم بریم بیرون ؟ تازه فرض کنید یه پاکن تونستیم برداریم و بعد پرتش کنیم و بهش بخوره و بیدار بشه فکر می کنه کی پاکن را به سمتش پرت کرده ؟»
آبی گفت :«خب این خیلی معلومه دیگه صورتی به رستا گفته زندس ما هم می گیم ما و صورتی نداریم دیگه تازه باید یه انسان از راز ما خبر داشته باشه و ما باید تمام سعیمون را برای بیدار کردنش بکنیم مشکل اصلی مامان باباشن که بیان و ببینن بچه شون غش کرده اون موقع باید چه دلیلی پیدا کنیم ؟ نگو که باید بندازیم گردن اون سوسک ها!!!»
سیاه گفت : « قرمز کنار بیا دیگه خب حالا کسی نظری برای بیرون رفتن از این کشو داره ؟ نمی خوام بد بین باشم ها اما الان مشکل اصلیمون بیرون اومدن از این کشوی بلنده »

(خب دوستان اینجا یه پرانتز باز می کنیم ببینید الان من خودم امتحان کردم بدن های وایستاده صورتی ، آبی،سیاه و قرمز بلند تر از کشویی است که در نظر داریم ( این ها واقعیه دیگه خودکار ها و کشو حتی من) یعنی این قسمتش هم منتقی نداشته اما ما همون طور که داشتم این داستان را برای اولین بار می نوشتم فرض می کنیم که این کشو خیلی بلند تره می دونم که تصور سختیه خودم هم واقعا ناراحت شدم که داشتم آنقدر بی منتق می نوشتم اما دیگه گذشته و من تغییری نمی دم خب حالا دوباره بریم سراغ داستان)

صورتی که توی این مدت لام تا کام حرف نزده بود( البته شاید اون «هووم» را اون گفته بود) گفت :« خب شاید بتونیم از خط کش به عنوان نردبون بالا بریم »
کسی چیزی نگفت و همه می خواستند امتحان کنند خط کشی را پیداکردند بلند کردند و تا جایی که می توانستند از مشکی خان دور به دیواره ی کشو تکیه دادند
اول از همه آبی سعیش را کرد ولی هر چقدر زور می زد لیز می خورد بعد یکی یکی همه سعیشان را کردند اما هیچ کدام موفق به بالا رفتن از نردبان نشدند.
بعد از کلی سعی و تلاش های چند باره، قرمز گفت :«خب این ایده که نشد اما چطوره روی خط کش چسب دو طرفه بزنیم این طوری زمانی که داریم بالا می رویم به لطف چسب ها لیز نمی خوریم
خودکار ها گشتند و گشتند و گشتند ولی در کشو چسب دوطرفه پیدا نکردند.
قرمز با ناامیدی گفت :«اما حداقل اگه بود می شد»
سیاه با حالتی شیطنت آمیز گفت :«آره آره حتما » قرمز نگاهی عجیب به سیاه انداخت
اما صورتی نگاهش را با گفتن :«نه راست می گه ما زمانی که به خط کش بچسبیم از کجا معلوم بتوانیم خودمان را جدا کنیم و ادامه بدهیم ؟» شکست
آبی گفت :«حالا از این ها جدا ما می تونیم به دست هامون چسب بزنیم »
قرمز که انگار حسابی عصبانی شده بود گفت :«نه بابا نابغه عزیز من خب چسب دو طرفه ای نیست که به دست هامون به چسبونیم »
آبی گفت:«بعله اما می تونیم طرف چسب نداره چسب یه طرفه را دور دست هامون بپیچیم طوری که چسبش رو به بیرون باشه »
صورتی با سرش موافقت کرد و رفت تا چسب شفاف را بیاره سیاه نگاهی به قرمز انداخت و گفت :« امتحانش که ضرری نداره ؟» قرمز با لبخندش توافقش را نشون داد لحظه ای بعد آبی و صورتی چسب به دست آمدند دور دست های خودکاری آبی رنگ آبی چسبی پیچیده شده بود و صورتی چسب را با سختی نگه داشته بود
آبی سعیش را شروع کرد و شروع کرد به بالا رفتن، جواب داد از پایین صدای تشویق های خفه می آمد و بالاخره آبی به بالای کشو رسید ایستاد و به بقیه علامت داد تا آنها هم بالا بیایند
ناگهان قرمز دست برداشت و با حالتی ترسیده گفت « حالا چجوری می خواهیم دوباره برگردیم تو ؟»
صورتی انگار که خیلی بدیهی بوده است گفت :« رستا ما را می گذارد مگه یادت رفته ؟ من و شما نداریم و می گم شاید هم جای بهتری برای شما پیدا کرد آن هم با توجه به اینکه می داند جان دارید» لبخندی روی صورت لاغر قرمز نقش بست
آبی از آن بالا با فریادی خفه گفت :« پس منتظر چی هستید ؟»
اول از همه قرمز بالا رفت و بعد از آن صورتی به خودش و سیاه چسب زد و خودش بالا رفت
زمانی که مشکی خان در اواخر راهش بود صدایی خسته فریاد زد :« های سیا سوخته کجا می ری؟»
سیاه سرش را برگردانند خودکاری اخمو به رنگ مشکی دید که دارد سرش داد می کشد او هم ترسیده و هراسان در پاسخش گفت :«هوا خوری»
-تا حالا نه دیده بودم برید هوا خوری حالا چرا من را بیدار نکردید با هم بریم ؟
- اااا قربان ما خیلی وقت بود بیرون نیامده بودیم آن هم به خاطر خودکار جدید رستا او دیگر آنقدر با او می نویسد که دیگر ما را فراموش کرده و ما نمی خواستیم مزاحم خواب شما بشیم
- نمی خواستید !؟ هر خواسته ای بوده الان بر آورده نشده چون الان همون طور که خودت می بینی من از خواب شیرین بیداره شده ام آن هم فقط به خاطر توی کله پوک
در همین هین قرمز خیلی آرام به صورتی گفت :«زود باش برو زیر این دفترا معلوم نیست بعدش می خواد چی بشه ممکنه بیاد بیرون و همه چیز بره رو هوا » صورتی تأیید کرد و خودش را زیر دفتر ها پنهان کرد آن پایین تر سیاه آویزان از دیواره ی کشو داشت با بحث با مشکی خان ادامه می داد و در آخر حرف مشکی خان نفسش را بند آورد :
«این جوهر صورتی از کجا آمده ؟»این صدای مشکی خان بود که داشت با اخم و نگاهی وحشتناک به سیاه نگاه می کرد
سیاه با صدایی که معلوم بود دارد ترسی را زیرش پنهان می کند گفت:« خب شاید همان خودکاره باشه و زمانی که ما خواب بودیم رستا به اینجا گذاشته باشد و زمانی که داشته می رفته برداشتتش »
مشکی خان با صدایی مرموز گفت :« اما تا جایی که من می دونم هیچ خودکار بی جانی نمی تواند خود به خود جوهر خالی کند »
ـ خب خب شاید رستا جوهر صورتی رنگ را اینجا گذاشته و خب بعدش برداشته هر چه بوده ما ازش خبری نداریم
- خب چرا به منه بی نوا کمک نمی کنید تا با شما بیام بیرون به قول خودتون هوا خوری ؟
نفس همه بند آمد مشکی خان که دید سیاه چیزی نمی گوید با شیطنتی که انگار دارد مجرمی را دستگیر می کند گفت :« خب.... با چی اومدین بالا؟.... آهان چسب چه فکر هوشمندانه ای که فقط از قرمز بر میاد » و به سمت چسب رفت که حالا آن پایین بود
همان لحظه قرمز با اشاره به آبی و صورتی گفت :«زود باشین بپرید پایین من و سیاه هم میایم باید یه جوری خودمون رو گم و گور کنیم و بعدش به فکر باشیم زود باشید دیگه »
صورتی از زیر دفتر بیرون آمد و با کمک آبی بی صدا پایین پرید ناگهان قرمز به سمت سیاه رفت دستش را گرفت کشید و خودش و او را پایین انداخت!!!
در باز شد و بابای رستا وارد اتاق شد رستا را دید و مامان رستا را صدا کرد خودکار ها یواشکی وارد جیب لباس رستا شدند
والدین به سمت رستا آمدند و بعد به اورژانس زنگ زدند توی تمام این مدت خودکار ها خوشان را در جیب رستا پنهان کرده بودند و داشتن نقشه ای برای معرفی هویتشان به رستا می کشیدند
آنها قرار گذاشتند در همان بیمارستان بگوییند تا اگر دوباره غش کرد در بیمارستان باشند
رستا را به تختی بردند چند تا دکتر دور و برش می پلکیدن و بعد از مدتی صدای ناله ی رستا بلند شد
خودکار ها خودشان را یواشکی به بالایی سر رستا رساندند صبر کردند تا چشم رستا باز شود و همان لحظه همه با هم فریاد زدند « ما زنده هستیم!!»

یادتون نره ادامه دارد ...


قسمت های دیگر داستان خودکار ها :

  1. خودکاری با آرزو های بزرگ
  2. خودکاری که از جیب یک زن افتاد
  3. تاریخ زندگی ( بخش ۱ و ۲ )
  4. خودکار های در باغ مخفی ( دو بخش )
  5. خانواده ( دو بخش )
  6. اتفاقات محرمانه ( نوشته نشده )
  7. جاودانگی ( نوشته نشده )


خودکار هاداستانمجموعهادبیاتکودک و نوجوان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید