این داستان ادامه ی داستان خودکارهای ۱ است.
این داستان در ۲۴ آبان ۱۳۹۸ نوشته شده. ( البته که من تغییرات کوچولویی در آن انجام دادهام. ) می توانید برای اطلاعات بیشتر درباره ی چگونه نوشتنش به قسمت ۱ خودکاری با آرزوهای بزرگ رجوع کنید.
اگه راستش رو بخواید من توی داستان یک سری حرف ها زده ام که ناقص هستند و دلیلش در آن جمله نمی آید اما با کمی دقت کردن در متن می توانید جواب آن سوال را از خود متن استخراج کنید. اما خب حق دارید بعضی از جاها را متوجه نکته نشده باشید. خب می توانید یک کامنت برایم زیر همین پست بزارید تا من جوابتان را بدهم.
صورتی هر چیزی نوشته بود و کشیده بود. از نقاشی گرفته تا داستان برای کودکان. هر کس او را می دید به خانم باحال می گفت چه خودکار قشنگی. او خیلی مفید بود و به خودش افتخار می کرد.
صورتی آنقدر کارهای مختلف کرده بود که دیگر داشت جوهرش ته میکشید. خانم باحال تصادف کرده بود و به خاطر اتفاقاتی که صورتی نمیفهمید باید میرفت دادگاه. او صورتی را برای احتیاط برداشت. صورتی داخل جیب خانم باحال بود. خانم باحال از موقعی که صورتی را خریده بود لباس های جیب دار میخرید تا صورتی را راحت داخلش بگذارد.
وارد دادگاه شدند. صورتی دوست داشت بفهمد چرا آنها با هم بحث می کنند اما درک نمیکرد . بله بالاخره دادگاه تمام شد و خانم باحال صورتی را برداشت و امضایی کرد. ناگهان مردی که در ردیف جلویی دادگاه نشسته بود چیزی را از روی میزی که صورتی رویش بود برداشت و با دویدن از دادگاه خارج شد. صورتی متوجه شد که او دزد بوده است. صورتی در آن موقع خداحافظیهایش را با خانم باحال کرد. چون دیگر امیدی برای برداشتنش نبود. اما باکمال تعجب خانم باحال صورتی را خیلی سریع به جیبش گذاشت اما یادش رفت درش را ببندد. ( در آن لحظه این اتفاق برای صورتی مهم نبود و داشت خدا را شکر می کرد ) خانم باحال شروع کرد به دنبال کردن دزد و از روی جوب پرید و صورتی داخل آب افتاد. صدای شلپ شلپ آب در صدای نفس زدن های خانم باحال محو شد. خانم باحال دیگر برنگشت. صورتی مبهوت مانده بود . او چند دقیقه ای به این اتفاق ها فکر کرد. همین طور روی آب مانده بود و با سرعت زیاد جریان جوب می رفت . نمی دانست کجا . او سردش شده بود بعد با خودش فکر کرد کاش خانم باحال حداقل درم را می بست. او سرنوشتش را نمی دانست . نمی دانست تا کی قرار است زنده بماند. یا تا کی روی آب شناور باشد. یک قطره از جوهر صورتی اش توی آب افتاد و آب دوروبرش را هم مثل خودش صورتی کرد.
طولی نکشید تا بارانی حسابی باریدن گرفت. باران اسم « مریم بحرینی » را از روی صورتی شست. باران آن قدر زیاد بود که آب جوب بالا زد و صورتی سر خورد و رفت توی خیابان. در عرض ۱ ثانیه ماشینی صورتی را پرت کرد روی پیاده رو .( همه این اتفاقات در کم تر از ۳ ثانیه افتاد ) صورتی داشت سکته می کرد . ( البته از نوع خودکاریش ) قسم خورد که ترسناک ترین اتفاق عمرش بوده آن هم با توجه به خورده شدن توسط یک سگ رفتن توی جارو برقی و له شدن زیر بدن مهمان خانم باحال. اما حالا خیالش راحت بود که دیگر روی آب نبود. بلد نبود بخوابد. هیچ خودکاری بلد نبود بخوابد . پس بیدار ماند و به شگفتی های شب فکر کرد . فکر کرد که آیا خانم باحال چه کار می کند؟ تا الان فهمیده است که من گم شده ام ؟ اما بعد ها با خودش خندید که مگر می شود نفهمیده باشد؟ من بهترین دوستش بوده ام . با خودش فکر کرد الان دارد گریه می کند که من را گم کرده است و مجبور است با آن خودکار چسبناک سیاه خاطرات بد امروز را بنویسد و دارد می نویسد : حالا سرنوشت صورتی کوچولوی من چه می شود ؟ و باز هم گریه را سر می دهد. تمام شب با فکر و خیال های صورتی گذشت. سرانجام روز شد صورتی توانست روز را حس کند. طلوع آفتاب صدای چه چه دلنشین پرندگان. شب پیش باران قطع شده بود انگار که ماموریتی داشته انجام داده و رفته است. بوی باران می آمد بوی هوای بهاری. صورتی به زیبایی های صبح نگاه می کرد او یاد گرفته بود صبح دقیقا چی است . بعد از مدتی صدای ماشین ها بلند شد . آدم ها کم کم از خانه هایشان بیرون آمدند. همه ی این ها را در نوشته های خانم باحال و البته خودش دیده بود اما... اما این واقعی بود زیبا بود. بعد از آن دیگر آن سکوت دلنشین وجود نداشت بلکه سر وصدا های دلنشین وجود داشت. صورتی تا آن موقع آن همه سر رو صدا را یک جا با هم نشنیده بود. او بچههای زیادی دید که به مدرسه می رفتند. با خودش فکر کرد چه کسی این مدرسه ها را ساخته است ؟ و بعد با خودش فکر کرد اصلا چه کسی من را ساخته است؟ من از چی هستم ؟ چرا واقعا هستم ؟ ناگهان متوجه شد که داره دست به دست شوت می شود و گاهی هم افراد با تعجب به او نگاه می کردند. صورتی دوست داشت بداند آنها درباره ی چی فکر می کنند ؟ با کشفیات بیشتر و بیشتر صورتی بعد از ظهر شد. ترافیکی سنگین بر پا بود. او می دانست ترافیک چیست. یک چیز بد. اگر ترافیک نبود هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتادند. اما با این حال باز هم دلتنگ جامدادی گرم و عزیزش بود. در یک ماشین بچه هایی شعری دربارهی خدا می خواندند و این گونه بود که صورتی فهمید این دنیا برای کیست. زمان می گذشت و صورتی همین طور چیز های جدیی کشف می کرد. چیز هایی که هیچ کدام از آدمهای اطرافش بهش فکر نمیکردند. آنقدر سرش گرم شده بود که دیگر به این فکر نیفتاد که من چرا آنجا هستم و الان باید چه کنم . غروب شد آن دومین روزی بود که آنجا بود و دومین غروبش را می دید. نه اینکه تا به حال ندیده باشد . نه او برای دومین بار غروب را حس کرد. کم کم داشت به این نتیجه می رسید که این اتفاقات زیاد هم بی فایده نبودند. حداقل می توانست چیز هایی را که نوشته است حس کند و حتی بعد ها بهتر و با احساس تر بنویسد. تمام شب به اتفاقاتی که برایش افتاد فکر می کرد ماشین چی است چجوری کار می کند و... او به همه ی چیز هایی که دیده بود علاقه مند شده بود. تمام شب فکر می کرد. حق هم داشت همه ی این اطلاعات یک روزه به ذهنش هجوم آورده بودند و باید می نشست و درباره شان فکر می کرد. ( مثل این است که همه ی اطلاعات ۱۰ سالهات را فقط شنیده باشی و کنجکاو شده باشی و همه را یک روزه بفهمی ) او در کنج پیادرویی فکر کرد تا خورشید طلوع کرد. صورتی فکر کرد من قبل از دیروز این اطلاعات را نمی دانستم چه جوری می توانستم خوب زندگی کنم؟ و فهمید که خوب زندگی نکرده است.
روزها پس از دیگری میگذشتند و همینطور هم به دانستههای صورتی اضافه میشد. آنقدر که دیگر برایش اهمیت نداشت که باز هم به دستان گرم خانم باحال برگردد یا نه. او دیگر قبول داشت که رسیدن به آن دستها غیرممکن است. برای همین دیگر ذهن خودش را با این فکرها مشغول نمی کرد. هفتهها هم میگذشتند. تا اینکه یک ماه از ورود رسمی صورتی به خیابان گذشت. و آنقدر اطلاعات به دست آورده بود که تقریبا می شود گفت مثل یک آدم بالغ میدانست. او حالا کلی تجربه داشت خوب و بد. هر دو را هم کنار هم دوست داشت چون میدانست همین است که هست . او هر روز قطرهای جوهر میریخت. اما با وجود دانستههایش میشود گفت اندکی هم به او اضافه میشد.
یک روز دیگر شروع شد روز دیگری که قرار بود صورتی باز هم یاد بگیرد و یاد بگیرد. اما آن طور که احتمال میرفت این اتفاق نیفتاد. صورتی آخرین قطرهی جوهرش را ریخت. او میدانست بالاخره این اتفاق میافتد. او دربارهی مردن و جان دادن میدانست. و دیگر صورتی تمام شد. اگر او هنوز زنده بود شاید با رشدی که می کرد می توانست یک دانشمند گمنام باشد که با جوهر صورتی همه چیزش را ثبت می کند. اما او رفت. او در شعری که آن روز بچهها در بازگشت به خانههایشان میخواندند دربارهی بهشت و جهنم شنید. با خودش فکر کرد آیا خودکارها هم بهشت دارند؟ یا جهنم؟ (با اینکه اصلا دوست نداشت چیزی دربارهاش بداند) اصلا بقیهی خودکار ها هم مثل من جان دارند؟ او می دانست که عجیب است یک خودکار جان داشته باشد.
( دلم می خواهد بهتون لووو بدم )
قسمت های دیگر این مجموعه :