ویرگول
ورودثبت نام
رضاعیدیان
رضاعیدیان
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

دشت کهنه خاطرات

بعد از سال ها چشمانم در نگاهش فرورفت

گویا پوسته مغزم شکافته شده بود

و در میان شیار های مویرگ های خونی

دشتی از کهنه خاطرات خاک خورده ایی دیده میشد که لابه لای رگ های مغزم پدیدار بود

خاطرات تمام منافذ مویرگ ها رو پرکرده بود

سدی خونی مغزی جلوی مرور خاطرات ایستاده بود

اما رودخانه خروشان گذشته تمام سد ها رو شکست

گویا قدرت گذشته همیشه بیشتر از حال و آینده است

سال ها بود که سعی می کردم فراموش کنم اما انگار همین دیروز بود

که نگاهم را قورت دادم از قامت ایستاده روبرویم؛ ولبخندی نقاشی شده و دوکاسه سیاه چاله چشمانی که هرقلبی رو ازپادرمیاورد...

رضا عیدیان

@reza.eydiyan

خاطراتمغزگذشتهقلبعاشقانه
و خدایی که ناخدای کشتی عالم ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید