رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

خاطرات منِ معلم -قسمت دوم- دَنگ


همین که رسیدم خونه اول رفتم سراغ ساعت رومیزی از رو میز ورش داشتم و محکم کوبیدمش زمین. بعد رفتم سراغ عکس برادر زنم که روی دیوار نصب شده بود از جا ورش داشتم و بردم بالای سرم که صدای فرشته متوقفم کرد. همه دنیا یه طرف داداش جونش یه طرف.

"چته؟ حالت خوبه؟ با عکس فریبرز چی کار داری؟"

نمی دونم چرا اون اشتباه رو کردم. هول شدم. خواستم از ، راستش نمی دونم خواستم از چی ولی اون لحظه هر چی به ذهنم رسید فقط بلاهت محض بود.

"تو هم اگه جای من بودی همین کار رو می کردی."

و از همین جا ماجرا شروع شد.فرشته با مهربونی به من نزدیک شد تابلو رو از دستم گرفت، یکی از اون شربت های خوشمزه مخصوصش رو برام درست کرد و در حالی که من هاج و واج نگاهش می کردم چند تا سوآل از من پرسید. درست مثل بچه ای که با یه آب نبات از زیر زبونش حرف می کشن من هم در کمال حماقت ماجرای لامپ ها و چارپایه و مادر دانش آموز و چیزای دیگه رو گفتم.

غم همه آنجا شود کان مه عیار نیست
غم همه آنجا شود کان مه عیار نیست


هر کسی که گفته توی زندگی مشترک باید رو راست باشین و چیزی رو از هم پنهان نکنین شکر خورده، چون یا زندگی مشترک رو تجربه نکرده یا فرشته رو نمی شناسه. چشم تون روز بد نبینه نمی دونم چی شد ولی من یک لحظه دیدم که عین این فیلم های مستند دارم مثل یه آهوی بی دفاع دور هال و پذیرایی می گردم، و یه پلنگ وحشی هم دنبالم کرده. نمی دونم فرشته چرا وقتی عصبانی می شه این قدر پر قدرت می شه. در حین تعقیب و گریز داد می زد تو خجالت نکشیدی جلوی ناموس مردم رقصیدی و هر چیزی هم که جلوی دستش میومد پرت می کرد و من هم در حال دویدن جاخالی می دادم. می خواستم توضیح بدم ولی دیگه فرصت توضیح دادن نبود؛ هر چند من سعی می کردم در حال فرار یه چیزایی بگم ولی مطمئنم که نمی شنید. اصلن نمی دونستم فرشته این قدر به ناموس مردم اهمیت می ده؛ یاد سریال دایی جان ناپلئون افتادم اون قسمتی که زن دوستعلی خان قصد کشتن همسرش رو داشت و با تفنگ دنبالش کرده بود.در همین احوال بودم که یه صدایی مثل صدای دنگ ناقوس شنیدم. چشمام سیاهی رفت بعد برای یک لحظه انگار همه چیز متوقف شد، و بعد دوباره همه چیز شروع به چرخیدن کرد، نمی دونم چطور شد که دیدم پاهام جلوی چشممه ؛ فرشته رو دیدم که با دست به صورتش می زد ولی هم تصویرش برفک داشت و هم مثل فیلم های صامت بود و صدایی ازش در نمی اومد. دیگه هیچی یادم نیست.


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D9%85%D9%86%D9%90-%D9%85%D8%B9%D9%84%D9%85-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85-%D8%AE%D9%88%D8%B4%D8%A8%D8%AE%D8%AA%DB%8C-wnuudel0bxm1
داستانکزندگی یک معلمخاطرات منِ معلمداستان کوتاهمعلم و آموزش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید