نمیدونم چه مدتی بیهوش بودم. فقط اولین چیزی که وقتی بهوش اومدم دیدم فرشته بود؛ صورتش مثل لبو قرمز بود و اشک از چشمهاش جاری. تا حالا این جوری ندیده بودمش. روی تصویر فرشته صدای ناهنجار فریبرز به گوشم رسید. داشت مثل همیشه چرت و پرت میگفت.نای حرکت و صحبت نداشتم. سرم هنوز سنگین بود؛ یواش یواش سنگینی همه جا رو فرا گرفت و دوباره همه چیز تار و تارتر شد.
بعد از اون اتفاق فرشته آدم دیگهای شده بود. من هر روز منتظر بودم که قهر و غضبهای همیشهگیش شروع بشه ولی برخلاف تصور من فرشته روز به روز مهربونتر میشد. دیگه داشت کمکم باورم میشد که فرشته تغییر کرده انگار اون کاسه چوبی دکوری به مخ فرشته برخورد کرده بود نه به کله من، دیگه شده بود یه فرشته واقعی، همه چیز عوض شده بود؛ غذاهای حاضری جاشون رو به غذاهای خوشمزه خونگی داده بودن، تماشای فوتبال ممنوع نبود و می تونستم موقع تماشای تلویزیون ولو شم، لازم نبود جارو برقی بکشم و ظرف بشورم و هر وقت میل داشتم چایی تازهدم آماده بود؛ بدجوری احساس خوشبختی میکردم. تو یکی از همون روزهای خوشبختی که از مدرسه اومدم خونه و ناهار خوشمزه نوش جان کردم فرشته وقتی که چای برام آورد با لبخند ملیحی گفت میخوام راجع به یه موضوع مهمی باهات صحبت کنم. ستون فقراتم تیر کشید. یاد روباه مکار و پینوکیوی بدبخت افتادم. مثل این اسگلها فقط نگاش میکردم و منتظر بودم ببینم چه نقشه دیگهای کشیده.
آروم چایی رو جلوم گذاشت و بعد به جای قند رفت از تو کمد از اون شکلاتهای خوشمزهش، که فقط تو مهمونیهای دوستانه خودش بیرون میاوردشون، برام آورد. دیگه شک نداشتم که حتمن یه بلای تازهای میخواد سرم بیاره. با بغض گفتم بخدا من قصد بدی نداشتم اصلن نمیدونم چرا اون کار رو کردم من هول شده بودم و متوجه حرف اون خانوم نشدم. در کمال تعجب فرشته با متانت خاصی گفت میدونم عزیز دلم. من به تو اطمینان دارم بابت اون اتفاق هم ازت معذرت میخوام. منو ببخش عزیزم. وای دیگه داشتم از ترس میمردم این حرفا اصلن مال فرشته نبود. عزیز دلم دیگه خیلی خطرناک بود. گفتم این چه حرفیه شرمندهم نکن. لبخندی زد و چشماش برقی زد و گفت فورگت ایت هانی. میخوام راجع به موضوع مهمی باهات حرف بزنم. حوصلهشو داری؟ آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم. همین جور هاج و واج مونده بودم. مثل بز افخش با تکون سر موافقتم رو اعلام کردم. ببین عزیزم تو داری استعدادت رو هدر میدی. لیاقتت خیلی بیشتر از این حرفاست. دلت رو خوش کردی به اون مدرسه دولتی و با این درآمد بخور و نمیر داری سر میکنی. واقعن آدمی با استعداد و قابلیتهای تو باید اینجوری زندگی کنه؟ نه این درسته؟ مثل اینکه موضوع خیلی جدی بود. من که همیشه از نظر فرشته یه کودن عقب مونده بودم حالا شده بودم بااستعداد. با تردید مثل یه متهم بیگناه گفتم من متوجه منظورت نمیشم؟ و فرشته ادامه داد. تو چرا به کلاسهای خصوصی فکر نمیکنی؟ چه اشکالی داره آخه؟ اگه خودت رو نمیشه من برات یه مَنِیجِر خیلی خوب سراغ دارم هانی.